#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_166


سريع پلاستيكا رو از دست آرتان قاپيدم و به همراه ترانه و مهديس وارد آشپزخونه شديم تاغذا هارو بريزيم تو ضرف و سفره رو آماده كنيم.

_آخ كه دلم ميخواد حال اين سه تا رو من امشب بگيرم .

ترانه با كلافگى گفت :

_ترانه _ وايى نه توروخدا صحرا؛يه امشبو بيخيالشو !

مهديس همچنان كه مشغول خارج كردن ضرف هاى غذا از پلاستيك بود باخنده ادامه داد

_مهديس _ نه اتفاقاً ترانه ، صحرا همچين بدم نميگه ها ، منم دلم يكم هوس فوش هاى اون سه تا بچه سوسولو كرده ... خب صحراجون نقشه چيه؟

نباباخوشم امد .. اين مهديس همچين آدم به درد نخورى هم نيستا ... با خنده گفتم :

_ خب .. گفتن خيلى گشنه شونه .. منم ميخوام غذا رو كوفتشون كنم !

سريع چندتا ظرف از تو كابينت برداشتم .. ضرفا قبلا شسته شده بودن .. پس احتياجى به شستن دوباره نداشت ، يكى از غذاهارو برداشتمو يكم از برنجشو ريختم تو ظرف .. اين ديونه ها مرغ سفارش داده بودن ؛ ولى خب بهتر كارمن آسون ترشد .. نگاهى به چهره ى كنجكاو ترانه و مهديس انداختم .. وايى پندارى يه آشى برات بپذم .. سريع دستمو به طرف سرم بردمو يه تار موه كندم ...

_ترانه _ ميخوايى چيكاركنى صحرا ؟!

باخنده گفتم :

_ نگاه كن

تارمورو روى برنجا گذاشتم يه موى سياه و كلفت كه تقريبا به 10 ، 12 سانتى مى رسيد .. حتى خودمم داشت حالم بهم ميخورد يكمم فر داشت كه باعث مى شد بيشتر از حد چندش بشه .. بقيه غذا ها رو روى ضرف برنج ريختم كا باعث شد تارمو لابه لاى برنجا پنهان بشه و به چشم نياد .. پشت سرش هم ضرف غذا رو با سليقه و حوصله چيدم .

_ خب اينم از شام امشب آقا پندار !

مهديس كه داشت منفجر مى شد ازخنده سريع يه ظرف غذا برداشتو تمام كاراى منو تكرار كرد و يكى از تارموهاشو لاى غذايى كه براى سپهر آماده كرده بود گذاشت .

romangram.com | @romangram_com