#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_165
_ اين ديگه چه غلطى بود كه تو كردى ؟!
_مهديس_ وااااا .. مگه چيكاركردم ؟!!
_ همين كه با سپهر رفتى توى اتاق خواب ديگه .. ازش نمى ترسى ؟! .. نميگى كه خدايى نكرده بهت تجاوز كنه يا حتى بدتر از اون !
مهديس باصداى بلند زد زيرخنده .. حسابى از عكس والعملش جاخوردم .. ديونه انقدر بلند ميخنديد كه پندارو ترانه و سپهر هرسه متعجب به مانگاه مى كردند .. مينگوش محكمى از پاش گرفتم ... كه خنده اش تبديل به جيغ شد !
_زهرمار .. ديونه چته ، چرا انقدر ميخندى ؟!
مهديس همچنان كه درحال خنده بود گفت :
_مهديس_ آخه ... آخه .. خيلى حرفت بامزه بود
و دوباره شروع كرد به خنديدن ... وايى اين بشر چقدر منگله !
_ مهديس خفه شو .. مگه من باتو شوخى دارم؟!
_مهديس _ ديونه اى تو صحرا ؟ .. اخه سپهرو چه به اينكارا .. نگران نباش من از بابت سپهر خيالم راحته .. بعدم تو اتاقش نرم خب كجا برم ؟ .. مجبورم ديگه .. توهم بهتره بجاى اين فكرو خيال هاى الكى .. راحت باموضوع كنار بياى چون شب قراره پيش پندار بخوابى .. نگران چى هستى ديونه .. شماها هرچند صورى اما زن و شوهريد .. حالا گيرم اتفاقى هم بينتون بيفته ، مگه بده ؟!
وايى اين دختر ديوونه است .. چى داره ميگه آخه .. خداجون خودت كمكم كن .. محاله كه من پامو تو اتاقى كه پندار هست بذارم .. اين مهديس خرم بره هرجايى كه دلش ميخواد بخوابه ، من امشب پيش پندار نميخوابم..
با عصبانيت نفسمو بيرون دادم و از كنار مهديس بلندشدم ... دختره ى مريض روانى ... اصلا تقصيرمنه كه به فكرشم ..
كمى نكشيد كه آرتان برگشت و پشت سرشم صداى زنگ در خونه بلندشد
_آرتان_ فكركنم غذارو اوردن !
با گفتن اين جمله بلندشد و سريع رفت دم در .. و سپس با دوتا پلاستيك كه تو هركدوم سه پرس غذا بود برگشت ، بوى خوب غذا تمام فكرو خيال هارو از يادم برد .. از صبح تاحالا هيچى نخورده بودم واسه همينم حسابى گرسنمه ام شده بود
romangram.com | @romangram_com