#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_15
مهديس سعى مى كرد با حرفايی كه به صحرا ميزد اونو آروم كنه ... و منم ازش همايت مى كردم ! .. بعد از خوردن ناهارى كه مهديس برامو فراهم كرده بود ؛ سريع از سر سفره بلند شدمو به سمت اتاقم رفتم و يه دست مانتو با يه شال مشكى طلايى پوشيدم ... آرايش كمرنگى كردمو از خونه زدم بيرون ... بد ترين وقت روز داشتم مى رفتم بيرون .. اصلا ماشين گير نمى يومد .. ساعت كلاسى كه ميترا برام انتخاب كرده بود خيلى مناسب نبود! ...
همينطور كه تو پياده رو داشتم قدم ميزدم احساس كردم ... بند كتونى هاي مشكى اى كه پوشيده بودم بازه .. دلا شدم تا ببندمش .. كمى طول كشيد .. احساس كردم يكى از پشت داره برام بوق ميزنه ... محلى ندادمو به گره زدن كفشام مشغول شدم ... كه صداى جيغ لاستيك ماشينى كه در عين ترمز روى زمين كشيده مى شد .. گوشامو كر كرد .... با عصبانيت برگشتمو به پشت سرم نگاه كردم .. يه پسر بيست و دوسه ساله بود كه موهاى تقريبا بورى داشت و ته ريشى كه در اورده بود به جذابيتش حسابى كمك مى كرد ! ... ولى من چشم غره اى بهش رفتمو به راهم ادامه داد ... تا سر خيابون دنبالم كرده بود ... ديگه كمكم داشتم خسته مى شدم ... سريع يه دربست گرفتمو پريدم توش ... اما بازم دست از دنبال كردن من نكشيد ... بى خيالش شدمو سرمو گذاشم لب شيشه و به آسمون خيره شدم ... تماشا كردن ابرهاى زيبا و عجيب بهم كمك مى كرد تا متوجه ى گذر زمان نشوم و زمان برايم سريعتر بگذرد. وقتى رسيدم دم در كلاس آرشاوير كرايه رو با راننده حساب كردمو از ماشين امدم پايين و بلافاصله به پشت سرم نگاه كردم ... ديگه اون پسره دنبالم نبود .. نفسى از روآسودگى كشيدم و به طرف كلاس رفتم .. عجيب بود امروز آرتان خيلى زودتر از من امده .. وارد كلاس كه شدم چشمم به آرشاوير افتاد كه درحال بحث كردن بايه دختر جوان كه معلومه يكى از شاگرداشه بود ... جلو رفتم و بهش سلام كردم .. توجه اش به من جلب شد و لبخند مهربانى زد ....._آرشاوير _ اه ... امديد ترانه خانم ؟! ... برويد تو الآچيق ديروزى آقاى پارسا هم اونجاهستند، منم الآن ميام ! ...با شنيدن اسم آرتان تنم لرزيد .. سرمو تكون دادم و ديگه حرفى نزدم ، به سمت الآچيق راه افتادم آرتان روى نيمكت آلاچيق نشسته بود و مشغول مطالعه كتابى كه در دستاش داشت بود ...._ سلام ....آرتان با تعجب سرشو از كتابش بلند كرد و رو به من گفت : _ بَه .. بَه .. خانم خانما .. ( دستشو به طرف نيمكت روبه رويش دراز كرد ) بفرماييد ...بدونه اينكه جوابشو بدم رفتم و روى همون نيمكتى كه بهش اشاره كرد نشستم ... گيتارمو از جلدش خارج كردم و كمى مشغول تمرين شدم كه چشمم افتاد به عنوان كتابى كه آرتان داشت ميخواند ... دهانم از تعجب بازشد ... اينكه كتاب استاد موسوى ! ... وايى باورم نميشه ... اين كتاب يكى از گرون ترين و قيمتى ترين كتاب هاى دنياست ... از سر اين كتاب فقط چند جلد بيشتر تو دنيا نيست و خيلى هم كم يابه هوس كمى شيطنتت كردم ..._ آقاى پارسا؟ ..آرتان سرشو از كتابى كه ميخواند بلند كرد و به من نگاه كرد .._ اون كتابى كه داريد ميخونيد كتاب استاد موسويه درسته ؟! ...._آرتان _ آره چطور مگه ؟! ...._ اين كتاب همونيه كه خيلى گرون و كميابه ؟!..._آرتان _ درسته ... خودشه ! ...لحنم را مظلوم كردم و با لحن مهربانى گفتم:_ آرتان من خيلى دنبال اين كتاب بودم .. ولى هرجا مى رفتم گيرم نمي يومد ! ..._آرتان _ خوب معلومه اين كتاب ديگه جايى پيدا نميشه ! ....باسرم حرفش را تاييد كردم و ادامه دادم:_ ميشه كتابتو بدى من بخونم ... قول ميدم فردا كه امدم دانشگاه واسه ات بيارمش ! ...آرتان كمى دو دل بود واسه همينم نميدونست كه بايد چى بگه .. منكه اگه خودم جاش بودم خيلى راحت مى گفتم .. نه ! ... اما آرتان انگار كه تو رودرواسى بامن قرار گرفته باشه كمى مِن مِن كردو گفت : _ باشه بهت ميدمش ولى قول ميدى كه فردا واسه ام بياريش ؟!....سرمو به نشانه علامث مثبت تكان دادم_ اوهوم ... قول ميدم ...آرتان كتابشو به طرفم گرفت و لبخندى از روى مهربانى زد ، منم دستم را به سمتش بردم و كتاب را ازش گرفتم سپس با يك لبخند جوابشو دادم و ازش تشكر كردم . بعد از كمى ميترا به همراه آرشاوير به طرف آلاچيقى كه ما توش نشسته بوديم امدن .... با ديدن اونها روى پاهام ايستادم ..._ سلام ...ميترا _ سلام خيلى خوش امديد .. بفرماييد بشينيد ! ...آرشاوير به طرف آرتان رفت و باهاش دست داد ... ميترا هم بعد از كمى احوال پرسى با منو آرتان نشست كنار آرشاويرو شروع كرد به تمرين كردن با ما ..... كمى راه افتاده بودم و راحت تمامى نت هاى موسيقى رو ميشناختم ... اين براى شروع خيلى خوب بود .... يك ساعت از كلاس گذشت ... ولى اصلا متوجه گذر زمان نشدم .... زمان برام متوقف شده بود و من محو موسيقى شده بودم .... بالاخره كلاس تموم شد از آرشاوير وميترا تشكر كردم .... و از كلاس رفتم بيرون نگاهى به ساعت مچى ام انداختم كه عقربه ى بزرگ 7:30 رو نشون ميداد .... سريع يه ماشين دربست گرفتم تا قبل از اينكه اون آرتان مزاحم پيداش بشه برم .... در طول راه همه ى فكر و ذكرم شده بود صحرا بيچاره الآن چه حالى داره .... فكرشو بكن قراره نيم ساعت ديگه يكى از دشمناشو شام مهمون كنه ! ..وايى..خدا قسمت هيچكس نكنه ....
" صحرا "
اه ... لعنتى ! ... هيچى تو اين كمد خراب شده پيدا نميشه كه من بپوشم ! ..... خدايا به دادم برس ! .... كمدم ار كون ملاح ها تميز تره ! ..... همينطور كه غر ... غر مى كردم از اتاقم رفتم بيرون و به سمت اتاق ترانه راه افتادم ..... منكه هيچى لباس ندارم .. بهتره يكى از لباساى اين ترانه رو بپوشم .... در كمدشو باز كردم و نگاه كلى اى به لباساش انداختم .... يه مانتو ى سفيد داشت كه خيلى چشمموم گرفته بود ....بهتره همينو بردارمو بپوشم ...( نه .. نه .. بهتره زيادى تيپ نزنم و يه دست لباس معمولى بپوشم ... نميخوام پندار فكركنه كه واسه ى اين قرار خيلى مشتاق بودم كه انقدر به خودم رسيدم ! .... )اينطوى هم كه نميشه همه ميگن اين دختر رو مثل مولوشا ميگرده ! .... نه .. همين لباسه ترانه خوبه ! ..... بالا خره بعد از كلى اين در اون در زدن تصميم گرفتم همين مانتو سفيده ترانه رو بپوشم ... مانتو رو به همراه يه شلوار جين سفيد و يه شال آبى كمرنگ جذابى از تو كمدش برداشتم و پوشيدم ..... همينطور كه مشغول پوشيدن لباسا بودم چشمم به گوشه ى كمد ترانه جلب شد .... يه كفش پاشنه بلند سفيد آبى كه به لباسايى كه پوشيده بودم ميومد اونجا بود ..... سريع به طرف كمدش رفتمو كفش را برداشتم و نشستم لب تختش تا كفششو بپوشم .... همش .. خدا ... خدا مى كردم كه به پام بخوره .. آخه ترانه پاش از من يه سايز كوچيك تر بود ! .. كفشه اندازه ى پام بود ..... از روى تختش بلند شدم و رو به روى آينه نگاه تحسين بر آميزى به خودم انداختم ....مانتويى كه پوشيده بودم زيادى تنگ بود و هيكلم را به خوبى توش نمايش ميداد .... موهاى لخت مشكى ام را از شالم ريختم بيرون و كج زدم تو صورتم .... يه روژ عروسكى از كشوى ميز توالت ترانه برداشتم كه رنگش خيلى خاص بود ... يه چيزى بين صورتى و نارنجى بود .... وقتى روژلبو به لباى قلواى ام ( به قول ترانه : لب شترى ! .... ) زدم .. چهره ام حسابى عوض شد ... من كه زياد اهل آرايش نبودم .. پس چرا انقدر دارم با لوازم آرايش خودمو خفه مى كنم ؟! نميدونم چرا ولى دلم ميخواست امشب به خودم خيلى برسم ! يك خط چشم نازك دور چشماى درشت طوسى ام كشيدم ... روژگونه ى كمرنگى هم روى گونه ه ى برجسته ام زدم ... احتياجى به ريمل نداشتم چون مژه هاى خودم به اندازه ى كافى بلند بود ... پوستمم خودش به اندازه ى كافى سفيد بود براى همين سفيدكنم مصرف نكردم ...ديگه تقريبا آماده بودم ... يه كيف كوچك سفيد از تو كمد ترانه برداشتم و گوشيمو با يه روژ لب انداختم توش كه اگه موقع خوردن غذا روژم پاك شد ... بتونم دوباره بمالم ! .....برق اتاق ترانه رو خاموش كردم و از تو اتاقش امدم بيرون ... مهديس روى صندلى گهواره اى تو ى هال نشسته بود و مشغول خواندن مجله بود ..._ من دارم ميرم ... ممكن شب ديربرگردم با خودم كليد بردم شما بخوابيد ! .....مهديس سرشو از روى مجله اش بلند كردو به من نگاه كرد و سوت بلندى كشيد ..._مهديس _ وايى .... صحرااااااا چيكار كردى .. فكر كنم تو امشب ميخواي نفس اين پندارو ازش بگيرى ! .....لبخندى زدم و امدم جوابشو بدم كه صداى زنگ موبايلم بلند شد ..._ فكر كنم پنداره ... من ديگه بايد برم خداحافظ ...._مهديس _ مواظب خودت و پندار باش !... ( وباخنده اضافه كرد ) خداحافظ... از خونه امدم بيرون و درو پشت سرم بستم .... وايى اين پسره ديونه است ... هر دفعه با يه ماشين مياد دانشگاه ... الآنم بايه بى ام و مشكى امده دنبال من ...همين كاراش باعث ميشه كه توجه تمامى دختراى دانشگاه بهشون جلب بشه ... و همه خاطرخواهشون بشن
نگاهى بهش انداختم يه پيرهن سفيد پوشيده بود چون پشت ماشين نشسته بود نمي تونستم به خوبى هيكلشو برانداز كنم ....دلم دوباره هوس كمى شيطنت و لجبازى كرد ....( تو دلم بهش گفتم :حالا كه تا اينجا امدى دنبالم بد نيست يكم علافت كنم ....نيم نگاهى بهش انداختم و راهمو كج كردم و از يه طرف ديگه رفتم .... الآن مياد جلوى پام و وايميسته تا من سوارماشينش شم .... ريز ريز خنديدم ... آره الان مياد ! ....همينطور كه مشغول راه رفتن بودم ... زيرچشمى به پندار نگاه مى كردم كه هنوز ماشينشو حركت نداده بود ! .... ( چه مغروره .. بيا ديگه !.. ) بالاخره ماشينش حركت كرد ... آروم آروم داشت دنبال من ميومد .. اما تا رسيدش به من همچين ازم سقت گرفت كه چشمام از تعجب گشاد شد .... پندار با سرعت از من رد شد و رفت چند متر جلو تراز جايى كه من بودم ايستاد و برام بوق زد ! ...._ كثافت عوضى ... هنوز من لجبازو نشناختى ؟! ... بايد دنده عقب بگيرى بياى جلوى پام وايسى تا سوار شم ! ...دست به سينه ايستادم تا پندار دنده عقب بياد ...چند دقيقه اى گذشت اما همچنان اون پسر مغرور دنده عقب نيومده بود و من لجبازم جلو نرفتم ! ....آخ .. خدا لعنتت كنه بيا ديگه از پا افتادم ! ....( ولى نه خبرى نبود ! .... )چون كفشام پاشنه داشت حسابى اذيت شده بودم و پاهام دردگرفته بود ... بيشتر از اين نميتونم تحمل كنم ... بالاخره بيخيال لجبازى شدمو از خر شيطون امدم پايين و به سمت ماشين پندار راه افتادم .... اما تا نزديك ماشينش شدم .. پاشو روى پدال گاز فشار داد و دوباره رفت و چند مترى جلو تر ايستاد ! ...._ اِ .... اينم بازيش گرفته ...من كه ديگه باكاردم خونم درنميومد از روى تلافى همون جا ايستادم ! ..كمى بعد ديدم پندار داره دنده عقب مياد طرف من .... پوزخندى زدم و خودم و گرفتم ....اما دوباره اون احمق رفت و دو متر دوتر از اون جايى كه من ايستاده بودم وايساد ! ....اَه ديگه حسابى كفرى شدم ... بدون اينكه بذارم متوجه عصبانيتم بشه به طرف ماشينش راه افتادم .... انقدر آروم آروم راه مى رفتم تا اونم مثل من كفرى بشه ! ... وقتى رسيدم جلوى ماشينش با سر صبر در جلو رو باز كردم و نشستم تو ماشين ! ...( اِ ... خاك تو سرم چرا امدم جلو نشستم ؟! ..)در ماشينشو با شدت بهم زدم و دست به سينه نشستم ؟!..پندار ريز ريز خنديد و به تمسخرگفت: _ سلام خانوم خانوما .... شما چرا زحمت كشيديد ؟! ... ميزاشتيد من ميومدم سوارتون كنم ! ...كثافت ... فكر كنم فهميده از اين كارش عصبانى ام ميخواد .. حرصم را دراره!... با لحن خشكى جوابشو دادم ..._ بهتره سريع راه بيفتيد ... تا اين شب لعنتى زدتر تموم شه ! ....پندار نيشخندى زد و ديگه جوابى نداد و راه افتاد ...
" ترانه "
تا رسيدم خونه اول از همه از مهديس سراغ صحرا رو گرفتم .... مثل اينكه خيلى ناراحت نبوده از اينكه داره با پندار شام ميره بيرون .. خوب خدا رو شكر خيالم راحت شد ... سريع به اتاقم رفتمو درو از پشت بستم ... اى بميرى صحرا خوب وقتى مياى سركمد من لباس بردارى ... دوباره كمدمو مرتب كن ! ....
با غر غر گيتارمو از كولم در اوردمو گذاشتمش كنار ديوار و لباسام را عوض كردم ... حالا وقت انجام عمليات بود سريع در كيفمو باز كردم و كتاب استاد موسوى رو كه ازآرتان گرفته بودم را برداشتم ... خوب حالا وقت شيطونيه ! .... قهقه بلندى زدم ...كتابو باز كردم و يه خودكار آبى هم از كشوم برداشتم ... صفحه ى اول چون بسم الله داشت كاريش نداشتم اما صفحه بديشو چنان خط خطيش كردم كه برگه سوراخ شد ! .... صفحه سومم همينطور چهارم و پنجم و ششم هم به نوبت همين كارو تكرار كردم ! ... اما وقتى رسيد به صفحه هفتم كاريكاتور آرتان رو روش كشيدم .... چون رشته ام گرافيك بود به خوبى ميتونستم چهره شو باخودكار بكشم ! .... صفحه هشتم كتاب كاريكاتور سپهر را كشيدم و صفحه نهم هم كاريكاتور پندار ! ..... اما صفحه دهم كتاب كاريكاتور استاد موسوى رو كشيدم و بالاى برگه اش نوشتم : موسوى خره ..... گاو منه ! ..... خودم از ته دل ميخنديدم ... وايى .. بذار ببينم اين آرتان مغرور فردا غرورش نميشكنه ! ... بهتون گفتم هركى بامن در بيفته ور ميفته ! ....صفحه هاى بعدى كتابم پاره پوره كردم ! ..... سپس كتاب استاد موسوى رو انداختمش توى كيفم تا فردا ببرمش واسه آرتان ...از اتاقم رفتم بيرون و به طرف آشپزخونه رفتم ... چه بوي خوبى مياد ... مگه مهديس واسه شام چى درست كرده ؟!....كمى كه به گاز نزديك تر شدم ... متوجه شدم شام فسنجون داريم ... با صداى بلند داد زدم :_ آخ جون ... فسنجون ! ...مهديس لبخندى زدو گفت : بدو .. بدو برو دستاتو بشور بيا غذاتو برات بكشم بخورى !....با لبخند گفتم :_ اى به چشم! به طرف دستشويى راه افتادم و دستامو با صابون شستم ... بيچاره صحرا نميدونه امشب چه غذايى رو از دست داده ... دست پخت مهديس ... بَه .. بَه .. اونم چه غذايى فسنجون ! .... دهنم حسابى آب افتاده بود سريع از دستشويى بيرون امدم و به سمت آشپزخونه رفتم و سفره رو آماده كردم .....
" صحرا "
تو راه بين منو پندار كوچيك ترين حرفى رد و بدل نشد .... تا اينكه رسيديم جلوى يه رستو ران بسيار شيك و لوكس ... از ماشين پياد شديم .. پندار سوئچ ماشينشو داد دست پسر جوانى كه دم در رستوران ايستاده بود تا براش .. ببره توى پاركينگ ! ....وقتى وارد رستوران شديم تمامى توجه دختراى داخل رستوران به پندار جلب شد ... حس حسادت به جونم افتاد ... دوست نداشتم هيچ دخترى به پندار نگاه كنه ... پندارپسرى جذاب و پولدار بود واسه ى همين آرزوى خيلى از دختراست ... هرچند كه دخترا به پندار توجه مى كردن ... ولى پندار به هيچكس محل سگ نميذاشت و منم از همين اخلاقش خوشم ميومد ... خودمو چسبوندم به پندارو دستمو دور دستش حلقه كردم ... ميخواستم با اين كارم به دختراى رستوران حالى كنم كه من با پندارم تا چشم ازش بردارند .پندار متعجب به من نگاه كرد ... اما من به روى خودم نيوردم و سفت چسبيدمش . گارسونى در گوشه ى رستوران ايستاده بود ... با ديدن منو پندار به طرفمون آمد و گفت :_ بفرماييد .. خيلى خوش امديد ...دستشو خيلى مودبانه به طرف يكى از ميز هاى رستوران كه خالى بود دراز كرد ... منو پندار به طرف اون ميز رفتيمو نشستيم .... گارسون هم دنبالمون آمد و دوتا مِنوى غذايى داد دست منو پندار ... بعد از كمى رو پندار گفت : _ چى ميل داريد ؟!....پندار با خونسردى منو رو بست و با لحن خشكى گفت : _ يه پيتزا مخصوص _ ماكارانى _ مرغ سوخوراى _ كباب _ فيله ى مرغ _ بي زحمت نوشابه و دلسترهم برام بياريد ! آبم يادتون نره .... لطفا سالاد و ماست انواع دسرهاهم فراموش نشه ! گارسون متعجب تمامى سفارش هاى پندارو نوشت ....( تو دلم بهش گفتم :_كارد بخوره اون شكمت ... منكه ميدونم تو غذا زياد نميخورى .. الآن چون مهمون منى ميخوايى خرج رو دست من بذارى ..با صداى گارسون به خودم امدم ..._گارسون _ شما چى ميل داريد خانوم ؟!...كمى مِن ... مِن كردم و گفتم :_ اوم .... راستش فكر كنم اون همه غذايى كه اين آقا سفارش دادن .. يه لشگرو سيركنه ... منم از كنار غذاى ايشون ميخورم ! ...پندار با پرويي تمام جواب داد :پندار _ نه ... من عادت ندارم غذامو با كسى تقسيم كنم ! ....
دندون هامو با عصبانيت بهم فشردم ..._ بى زحمت براى منم فيله مرغ بياريد ! ....گارسون سرشو به نشانه علامت مثبت تكان دادو سفارشمو ياداشت كرد :_گارسون _ چشم ... امرى نيست ؟!...._پندار _ عرضى نيست ...با رفتن گارسون چشم غره اى به پندار رفتم و گفتم :_ اصلا بهتون نمياد كه زياد غذا بخوريد !...پندار با آرامش سرش را از روى ميز بلندكرد و بهم خيره شد و با پوزخند گفت : پندار _ چون ورزش مي كنم خوشتيپ موندم و چاق نشدم .. مثل بعضى ها نيستم كه به خودم نرسم و هيكلمو نشه نگاه كرد ! ...بيشعور منظورش از بعضى ها من بودم ! .... دستمو به طرف كيفم بردم برگه هاشو از توى كيفم در اوردم و به طرفش گرفتم ..._ بفرماييد آقا ... اينم جزوه هاتون ! ...پندار بايكى از دستاش برگه هارو از من گرفت و با دست ديگه اش اون يكى دست منو كه روى ميز بودو لمس كرد ... حرارت بدنشو احساس كردم ... دستاش خيلى داغ بود ... ترس بدى رو به جونم انداخت .. تمام تنم مور مور شد ... مى شد از حرارت بدنش فهميد اين كارش از روى هوس يا اذيت كردن منه ... با نگرانى دستمو از زير دستش كشيدمو بهش گفتم :_ هيچكس بدون اينكه من بهش اجازه بدم حق لمس كردن منو نداره ...پندار با خونسردى درحالى كه داشت تعداد برگه هاشو مى شمرد به من زيرچشمى نگاه كرد و با پرويى جواب داد :
پندار _ كى گفتى كه خوشت نمي ياد ؟! ....._ كى گفتم كه خوشم مياد ؟!....پوزخند مسخره ای زد و جزوه هاشو روى ميزگذاشت .گارسن بعد از چند دقيقه با چند ديس غذا سر ميز ما امد و مشغول گذاشتن غذاها روى ميز شد .... همه ى غذاهايى كه پندار سفارش داده بود را گذاشتش سرميز .... ميز پرشده و ديگه جايى براى بشقاب من نبود ! ......گارسن بعد از اوردن غذاى من ... گفت :گارسون _ اگر چيزى كم و كسر داشتيد ... صدام كنيد ..پندار _ باشه .... مچكرم
گارسون رفت و منو پندار مشغول خوردن غذاهامون شديم .... همه ى حواسم به پندار بود تا ببينم تمامى غذاهايى كه سفارش داده رو ميخوره يانه !..... اما كثافت ... فقط يه غذاشو اونم نصف كاره خورد .... احمق بيشعور ... ببين چجورى پولاى منو اين غذاهارو حروم كرد ..... فكر كرده پول علف خرسه ! ...
پندار _ ممنون من سير شدم ....._ چيه ... شما كه اهل ورزشى تمام غذاهاتو بخور ! .....پندار _ نه ... شما درست گفتى من زيادى غذا نميخورم ... موقعه سفارش حواسم نبود ! ....اى بميرى پندار .... دلم ميخواست بامشت بزنم تو دهنشو اون دندون هاى مرتبشو بشكنم ! .....پندار _ شما با ترانه خانوم و مهديس خانوم دوستيد ؟!...درحالى كه باچنگال و چاقو گوشت داخل بشقابم را تيكه تيكه مى كردم : _ بله ... ما سه نفر باهم دوستاى قديمى هستيم درواقع پدارامونم باهم شريك هستند... راستش منو ترانه و مهديس از اول دبستان باهم دوست شديم ....پندار _ خيلى جالبه ... اتفاقاً منو سپهر و آرتان هم همينطور .... راستش پدراى ما يه شركت بزرگ پخش دارو دارن ... هرسه باهم از اونجا شريك شدن تا شركتشون سرپا باشه ... يه مدت كه گذشت پدرم بعضى از روزا منو با خودش مى برد شركت تا با مردم و اجتماع ارتباط برقرار كنم ! ..... يه روز كه منو باخودش برد شركت ... ديدم دوتا بچه پسر ديگه هم سن و سال خودماونجان .. كمكم رفت و آمد ما سه تا بچه ها باهم زياد شد .... تا اينكه يه رابطه ى برادرانه بينمون به وجود اورد ... از اون روز به بعد منو سپهرو ارتان دوستاى صميمى هم شديم ! ....._ واقعا داستان زندگيتون جالبه ... شما تك فرزنديد ؟!....پ ندار _ بله ... من تنهام .... ولى راستش چند سال بعد از اينكه مادرم منو به دنيا اورد ... متاسفانه دچار يه بيمارى شدو ديگه نتونستن بچه دار بشن ... زيرلب غريدم ( ازبس كه تو بد قدم و نحضى ) واسه همين رفتن و از پرورشگاه يه دختر و به فرزندى پذيرفتن ... اسمش رهاست .. خيلى دختر خوبيه درست برام شبيه يه خواهره ... حالا شايد يه روزى همديگه رو ببينيد ! ....._ اميد وارم ! ....پندار _ خوب اگه موافقيد ديگه بريم ..._ باشه ... من وقت برم صندق پول غذاهارو حساب كنم ! ....پندار _ احتياجى نيست . من خودم حساب مى كنم! ..._ چى ... ولى من شرط رو باختم .. نه شماپندار _ هه ... من شرط بستم كه اگه من بردم بامن بياى رستوران ... قرارنبود پول غذاهارو تو حساب كنى ! ..._ آخه .....پندار _ هيس ... تو برو دم در منم الآن ميام ....ديگه بهم مهلت هيچ حرفى رو نداد و به طرف صندق رفت تاپول غذا هارو حساب كنه .... منم از اين موقيت پيش آماده استفاده كردم و دست به كيفم بردم تا به مهديس و ترانه زنگ بزنم و اطلاعاتمو بهشون بدم ..... اما همين كه گوشيمو روشن كردم ... روى صفحه نوشت .... باترى ضعيف است ! ....اه .... لعنت به اين شانس ... حالا چيكار كنم ! ...خواستم برم از صندق بهشون زنگ بزنم ... ولى خجالت كشيدم ... پندار لعنتى اونجا وايساده ، نميخوام اون متوجه حرفام بشه ... سريع از رستوران دويدم بيرون تا بلكه تلفن عمومى چيزى باشه ... اما نه هيچ خبرى نبود .... تا اينكه چشمم افتاد به پسر جوانى كه داشت چند متر اون ور تر از من با تلفن حرف ميزد .....چيكار كنم ... مجبورم ! ....به طرف اون پسر جوان رفتم تا تلفنشو ازش چند دقيقه اى غرض بگيرم ..... تا منو ديد دوتا چشم داشت دوتا ديگه غرض گرفتو مثل نديد بديدا خيره شد به من ..... ( اوف ... چشات دراد انشاالله ) چند دقيقه اى منتظر موندم تا صحبتاش با تلفن تموم شه ...._پسره _ باشه عزيزم .. آره قربونت برم .. مگه من تو اين دنيا به جز تو كى رو دارم ؟!..كثافت .. كاملا مشخصه كه داره بايه دختر صحبت ميكنه ... سرمو از طرفش برگردوندم و نفسمو بيرون دادم ... اه قطع كن ديگه ...._پسره _ باشه خانومم ... قربونت برم ... خداحافظ ! ..تا تلفنشو قطع كرد ... سريع به طرفش برگشتمو تن تن بهش گفت :_ آقا ببخشيد ... راستش من شارژ گوشيم تموم شده ... الآن بايد يه تماس فورى بگيرم اگه ميشه چند لحظه گوشيتونو بهم غرض ميديد ؟پسر جوان پوزخندى زد و با لحن تمسخر آميزى گفت:پسرجوان _ بله .... گوشى بنده كه اصلا قابل شما رو نداره ! ...بدون توجه به حرفش .. گوشيشو گرفتم و تند تند مشغول گرفتن شماره ى ترانه شدم ..چند دقيقه اى گذشت كه صداى يه زن از پشت تلفن بلند شد ، دستگاه مشترك مورد نظر خاموش مي باشد ....اه .... لعنتى چرا گوشيتو خاموش كردى ... شماره مهديسم كه حفظ نيستم ! .... هى بهش گفتم برو يه خط روند بخر ....سريع شماره ى ترانه رو از توى گوشى اون پسره پاك كردم و گوشيشو بهش دادم ..._ ممنون ..پسر ه گوشيشو گذاشت تو جيبش و امد دنبالم .... وقتى بهم رسيد دستشو به طرفم دراز كردو گفت:پسره _ من آرشامم ! .....( به درك كه آرشامى به من چه ربطى داره آخه ؟!.... )زيرچشم نگاهى بهش انداختم كه حساب كار دستش بياد ... و به راهم ادامه دادم ... اما لاكردار بيخيال نشد و دوباره امد دنبالم ...پسره _ اسم تو چيه ... آهوى خوشگل من ؟!....ميخواستم با پشت دست برگردم بزنم تو دهنش كه صدايى از پشت سرم بلند شد ...پندار _ گمشو برو پسره ى علاف تا نزدم همينجا خودت روهم مانند قيافه ات داغون كنم ! ....پسر جوان نگاهشو از روى من برداشت و به پندار كه درست پشت سرمن بود خيره شد_پسره _ به توچه ؟! ... مگه تو چيكارشى ؟! ....پندار به سمت پسره حمله كرد و سيلى محكمى خوابوند تو گوشش و با يك اشاره از روى زمين بلندش كرد و يقه ى پيرهنش را دردست گرفت و فشرد _ پندار _ من ... من ... من شوهرش هستم! .....چشمام از تعجب گشاد شد .... و متعجب به پندار خيره شدم .... اين چى داره ميگه ؟! .... پسر جوان تا كلمه ى شوهرو از دهن پندار شنيد سريع دُمشو گذاشت رو كولشو رفت ..... من هنوز توى شوك اون لحظه بودم .... اصلا باورم نمى شد كه پندار يه روز همچين حرفى بزنه .... يه حس خواصى داشتم ... توش نفرت نبود ... اصلا از اين حرفش ناراحت نشدم... بلكه يه حسى بهم دست داد كه نميتونستم چى بايد بهش بگم .... انگار منم با اين حرفش موافق بودم و دوست داشتم واقعا شوهرم باشه ! .....
با صداى عصبى پندار به خودم امدم :_پندار_ ... صحرا .. صحرا ... اين پسره كى بود ؟!....بى توجه شانه هايم را بالاانداختم_ نميدونم ! .._ يعنى چى كه نميدونم ... با تو چيكار داشت ؟!..دادزدم : _ گفتم كه نميدونم ... من ميخواستم به ترانه زنگ بزنم شارژ گوشيم تموم شده بود .... گوشى اين پسره رو ازش غرض گرفتم ...از رفتارم تعجب كرد : تو كه گوشى ميخواستى چرا نيومدى از خودم بگيرى ؟!...._ به تو چه ربطى داره اصلا ؟ .... چرا انقدر منو سوال پيچ مي كنى ؟ نكنه فكر كردى كه واقعا شوهرمى ؟!. پندار متعجب از من دور شد و انگشتاشو پنجه كردو توى موهاش فرو برد ! ...كمى نكشيد كه دوباره سمتم برگشت : بيا بريم ! ....بدون اينكه نگاهش كنم به طرف ماشينش رفتمو در عقبو باز كردم و عقب نشستم ..پندارم بدون هيچ حرفى سوار ماشين شد و راه افتاد ...در طول راه كوچك تريم حرفى بين من و پندار ردو بدل نشد ... تا اينكه رسيديم جلوى در خونه .... از ماشين پياده شدم .._ ممنون ....پندار _ خواهش مى كنم ! ....تا امدم در ماشينشو ببندم صدايى توجه ام را به خودش جلب كرد ..._ صحرااااا ! ....متعجب برگشتم و پشت سرمو نگاه كردم ... چيزى كه داشتم ميديدمو باور نمى كردم ... پوريا ! ..... با خوش حالى در ماشين پندار و بستمو به طرف برادرم دويدم و در آغوش كشيدمش .... وايى چقدر دلم برات تنگ شده بود ... الهى دورت بگردم .... بعد از كمى از بغلش امدم بيرون و دستى به گونه هاش كشيدم .... چقدر لاغر شده بود .... كمى هم ته ريش در اورده بود ..... يه آن يادم افتاد كه پندار هنوز داره مارو نگاه مي كنه ... به طرفش برگشتم و با سرم ازش خداحافظى كردم ..... پندار خيلى بد نگاهم مى كرد نكنه فكر كرده كه پوريا دوست پسرمه ! ..... ولى به هرحال سرى از روى تاسف برام تكون داد و دنده عقب گرفت و رفت ! .....
romangram.com | @romangram_com