#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_14
نگونه ... نگونه ...نگونه .. نگونه ... نگونه .... نگونه ...
چون ميدونم اون نميتونه . جاي خاليمو پركن
قلب تو هم نميتونه جزء من با هيچى سركنه
نگونه ... نگونه ... نگونه .... نگونه .. نگونه ... نگو نه
با تمام شدن آهنگ ... حس عجيبى بهم دست داد ... آرتان درطول خواندن موسيقى همش نگاهش به من بود. بهم لبخند ميزد ... انگار كه داشت براى من آهنگ را ميخواند ! ....._ميترا _ آفرين ... آفرين آقاى پارسا .. واقعا شما عالى هستيد ... مگه نه ترانه ...اصلا متوجه نشدم كه ميترا كى صدام كردو مثل مسخ زده ها خيره شده بودم به آرتان_ميترا _ ترانه ! ....براى لحضه اى به خودم امدم ..._ هوم ....._ميترا _شنيدى كه چى گفتم ؟!......( هرچند كه متوجه صحبتش نشدم ولى سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم ..... ) واقعاٌ محو صداى آرتان شده بودم ... تو تك ... تك .... كلماتى كه مي گفت عشق بود ! ... فقط عشق ... سعي مي كردم با آتان زياد صحبت نكنم كه دوباره شوخى هاى الكى بينمون رخ نده ! ..... انقدر محو موسيقى شده بودم كه اصلا متوجه گذر زمان نشدم ... و همه چيز انگار برام در عرض يك ثانيه گذشت ... بعد از تمام شدن كلاس ازميترا خداحافظى كردم و به سمت خيابان را افتادم ..... خدا رو شكر كلاسش سرخيابون بود واسه ى همينم نبايد مسير زيادى رو طى مي كردم...... از كلاس امدم بيرون و سر خيابون ايستادم تا ماشين بگيرم و دربست برم خونه ..... كه نگاهم افتاد به پسر جوانى كه دقيقا روبه روى من اون سمت خيابون ايستاده بود و داشت بهم چشمك مى زد.... از اين كارش حسابى عصبانى شدم .... اخم هامو كردم توهم و چشم غره اي بهش رفتم ...... انقدر اين كارم با جذبه بود كه لبخند روى لباى پسره يواش ... يواش محو شد و راهشو گرفت و مستقيم رفت .... زير لب باصداى نسبتاً آرومى زمزمه كردم :_ واقعاً چه جذبه اى دارما .... پسره از ترس پا به فرار گذاشت ! ......
صداى فردى از پشت سرم بلند شد : _شما جذبه اى نداريد ... منو كه ديدش رفت ! ......متعجب به پشت سرم نگاه كردم .... اَه .... بازم آرتان ....با صدايى كه از ته چاه درميومد رو بهش گفتم :_ ببينم تو غيراز دنبال كردن من كار ديگه اى ندارى ؟! ......_آرتان _ كى گفته من دنبال تو امدم؟ .. من فقط متاسفانه انقدر بد شانسم كه هرجا ميرم بايد تو رو هم تحمل كنم ! ....با لحن تمسخر آميزي گفتم :_ اِه .... خيلى جالبه اتفاقا منم داشتم به همين موضوع فكر مي كردم ! ...آرتان _ حالا بيا ... خودم مي رسونمت ! ...._ ممنونم ! .... خودم ماشين مي گيرم ميرم ! ....فكرنكنم دوست داشته باشم باكسى كه امروز صبح توى كيفم اشغال ريخته تويه ماشين باشم._آرتان _ اين وقت ظهر يه دختر تنها تو اين جامعه پر از گرگ كه نميشه ! .... بيا من برسونمت خونتون ! ....بعدم توهنوز اون قضيه رو يادت نرفته ؟!._ يادم نرفته و نخواهد رفت ، به زودى هم تلافى مى كنم. درضمن اگه اينطوره من چرا الآن بايد بايه گرگى مثل تو برم خونمون ؟! ....._آرتان _ خيالت راحت باشه ... من اشغال خور نيستم ! ....از اين نوع صحبت كردنش بدم ميومد ... بدون اينكه نگاهش كنم كيفمو روى كولم جا به جا كردمو رفتم سمت خيابون و دستمو گرفتم جلوى اولين ماشينى كه رد مى شد! ... متاسفانه توى ماشين سه تا پسر نشسته بودن كه با ديدن من جلوى پام ترمز كردن ..... _پسر _ برسونمتون ؟!....نميدونم چرا ولى احساس مى كنم كه آرتان روى من غيرت داره ... دلم ميخواست يكم عصبانيش كنم واسه ى همينم گفتم : _ البته .... منكه از خدامه ! ...زير چشم نگاهى به چهره آرتان انداختم كه با چشماى گشاد شده متعجب به ما نگاه مي كرد ....پسره _ اِه .... حدس ميزدم اهلش باشى! ...( خفه شو ميمون ..... دلم ميخواست ببندمشون به رگبار فوش اما حيف كه مجبور بودم تحمل كنم ) ....._ اوف چجورم ..... پسرى كه عقب ماشين نشسته بود پوزخندى زد و گفت: _اون كه اونجا داره نگات ميكنه نامزدته ؟! منظورش به آرتان بود ... بهش نگاه كردم .. عصبانيت تو چشماش موج مى زد .. همينطوركه به آرتان نگاه مى كردم پوزخندزدم : _نه!_ پسره_ تو هنوز شوهر نكردى ؟!....با لحن موزيانه اى جوابشو دادم :نه بابا من هنوز دم به تله ندادم ! ....صداى قهقه ى هرسه تاشون بلند شد . ( اى درد بگيريد انشاالله .... مثل گاو مي خندن ! ... ) ..ديگه آرتان خونش به جوش امد و به سمت ماشين اون پسراى مزاحم حمله ور شد ...._آرتان _ بريد گمشيد كثافت هاى بي همه چيز .... و لگد محكمى به ماشينشون وارد كرد .... مزاحما با ديدن چهره عصبى آرتان گازماششينو گرفتن و رفتن ! .... به چشماى قرمز آرتان كه از عصبانيت دوتا كاسه ى خون شده بود نگاه كردمو سرش داد زدم : _ به چه حقى اين كارو كردى ؟ ... ماشينشونو نگهداشته بودم كه سوار شم ! ..._آرتان _ اِه ... سوار ماشينشون بشى يا سوار چيزديگه اى ؟! ....( دلم ميخواست صورتشو سيلى بارون كنم و هرچى فحش توى دنياست بهش بگم اما آدم با ديدن چهره ى عصبيش بي اختيار لال مي شد .... ) آرتان به زور متوسل شد و مچ دست راستمو گرفت و منو به سمت ماشينشو كشيد .... هرچه بيشتر در برارش مقاومت مى كردم .. فشار دستش روى دستم بيشتر مى شد .... تا جايى كه احساس كردم دستم داره كبود ميشه ! ...در جلوى ماشينشو باز كرد و منو بايه اشاره پرت كرد داخل ... تا امدم از اين كارش شكايت كنم ... درو به تمام قدرت بست .. پيش خودم گفتم در ماشينش از جا كنده شد ! ..... انقدر عصبانى بود كه مي ترسيدم باهاش يكى به دو كنم و دهن به دهانش بذارم .... بعد از كمى خودشم سوار ماشين شد و نفسشو با صدا بيرون داد ..._آرتان _ كجا برم ؟! .._ من باشما جايى نمي يام ! ...آرتان _ حرف مفت نزن! .... فقط مسير خونتونو بگو ! ...بغض بدي درو نمو پر كرده بود كه هرلحظه ترسم از اين بود كه بتركه و آبرو مو پيش اين ببره ! ...._ مستقيم همين خيابونو برو پايين ..آرتان همون كارى كه بهش گفتمو انجام داد .... يكم كه از مسير و رد شديم احساس كردم عصبانيتش فرو ريخته واسه ى همين دوباره هوس شيطنت كردم .... دستمو توى جيب مانتوم بردمو گوشيمو از توش دراوردم و يواشكى يه آهنگ پخش كردم تا آرتان فكر كنه گوشيم زنگ خورده ..... بعدشم سريع گذاشتمش در گوشم و الكى شروع كردم به حرف زدن !...._ الو ...._ سلام عشقم ! .... كجايى ؟..._ آره قربونت برم ... منم الآن ميام ! ....الكى زدم زير خنده ...._ مگه من غير از تو كى رو تو اين دنيا دارم ؟!...._ چشم عزيزم ... _ قربونت برم .. كارى ندارى ؟! ... مي بوسمت خداحافظ ...جوووووون .. عجب بچه ى تخسى بودم خبرنداشتماااا .. كمكم خودمم داشت باورم مى شد دارم با يكى حرف ميزنم ، با اينكه داشتم از خنده منفجر مى شد اما سعى كردم جلوى خودمو بگيرم و جدى باشم ، گوشيمو دوباره گذاشتم تو جيبمو زير چشم نگاهى به آرتان انداختم ... از كنجكاوى و حسادت داشت مي تركيد .... بيچاره فكر مي كرد دارم با دوست پسرم حرف ميزنم ... ولى خبر نداره كه هيچكسى پشت خط نبوده ! ..آرتان _ دوست پسرت بود ؟!....دلم ميخواست بزنم زيرخنده ... سعى كردم خونسردى خودمو حفظ كنم و گوشه ى لبمو گاز گرفتم تا خنده ام نگيره ! ...._ آره ... چطور مگه ؟!..._آرتان _ بس كن ... كى با تو دوست ميشه آخه ! ....از تعجب دهنم باز شد ... اصلا انتظار اين حرفو ازش نداشتم ...._ چيه ... حسوديت ميشه ؟!....._آرتان _ به چى بايد حسودي كنم ؟... خوشگل كه نيستى ... با نمك كه نيستى .... آخ تو چى فكر كردى پيش خودت دختر ؟!...حسادت از چهره ى آرتان معلوم بود .... اخمامو كردم توهم و جوابشو دادم ...._ شايد نظر تواين باشه و براي منم اصلا نظرت مهم نيست ... اصلا ميدونى چيه ... بايد برات يه داستانى رو تعريف كنم ... يه روز خليفه كه به عشق ليلى و مجنون خيلى كنجكاو شده بود ... فرستاد دنبال ليلى تا بيارنش توى قصر .. اما تا چشمش به ليلى افتاد ... گفت_ از ديگر خوبان كه تو افزون نيستى ..ليلى هم گفت :_ خاموش چون تو مجنون نيستى ...آرتان پوزخندى زد و گفت : الآن اين آقا مجنون چيكارت داشت ؟!....نميدونستم بايد چى جوابشو بدم ... كمى مِن مِن كردمو گفتم :_ هرچى ... به تو چه ؟!.._ آرتان _ هيچى ... همينطورى پرسيدم ! ...رومو ازش گرفتمو به طرف شيشه برگردوندم وبه بيرون نگاه كردم ... خورشيد داشت غروب مى كرد و هوا تاريك شده بود ... امروز از ساعت هشت صبح تا حالا بيدار شدم و .. تا الآن چشم رو هم نزاشتم واسه همينم اْلآن به طور وحشت ناك خوابم مياد ! ....... همينطور كه از شيشه به بيرون نگاه مى كردم ... كمكم چشمام سنگين شد و خوابم برد ...._ ترانه ... ترانه بيدارشو رسيديم ! ...با صداى آرتان از خواب بيدارشدمو لاى چشمامو آروم باز كردم .... فاصله بين صورت منو آرتان كمتر از چند سانتى متر بود ... بطورى كه ميتونستم حرارت نفس هاشو كه به صورتم برخورد مي كردو حس كنم .... با تعجب خودمو عقب كشيدم ...._ رسيديم ؟!..._آرتان _ اوهوم ... تو خواب بودى ...._ معذرت ميخوام ... انقدر خسته بودم كه نتونستم خودمو كنترل كنم ! ....آرتان _ اشكالى نداره ....درماشينو باز كردمو يكى از پاهامو گذاشتم بيرون .. اما نتونستم تعادلمو به خوبى حفظ كنمو پام پيچ خورد و نزديك بود بيفتم زمين كه در ماشينو نگهداشتم ! ...._آرتان _ كمك ميخواي ؟! ...._ نه...نه خوبم .. ممنون ...._آرتان _ خواهش مي كنم .. پس من ديگه برم ..._ باشه .. خيلى زحمت كشيدى .... دستت درد نكنه ._آرتان _ خواهش مي كنم ... كاري نكردم !_ به هر حال ممنون ..آرتان _ باشه ... خداحافظ . بى توجه بهش در ماشينو ول كردم و با حركت دادن مردمك چشمام ازش خداحافظى كردم.بعد از رفتن آرتان به طرف در خونه رفتمو زنگو فشار دادم ... بعد از كمى صحرا آيفن را برداشت و در رو واسه ام باز كرد ...باخستگى وارد خونه شدم و خودم را روى كاناپه روبه رويى تلوزيون ولو كردم .. با اينكه ميدونستم كارم اشتباه است ..ولى پاهامو روى ميز روبه رويى ام ولو كردم .. دلم بدجورى هوس چايى كرده بود ... واسه ى همين به سمت آشپزخونه رفتم و قورى رو از روى كترى برداشتم و سرشو گرفتم توى استكان.. لعنتى ، فقط يك قطره چايى توى ليوانم ريخت .. با تمام قدرتى كه داشتم ... ليوان رو كوبيدم روى ميز و به سمت مهديس رفتم كه مشغول صحبت كردن با گوشيش بود.... _ مي مرديد اگه واسه ى منم يكم چايى ميذاشتيد ؟!.....مهديس گوشيشو از روى گوشش برداشت و دستشو گذاشت روش تا صدا نره ... سپس ابرو هاشو بهم گره زد و با لحن خشنى گفت : _ چقدر حرف ميزنى ترانه ... خوب برو واسه خودت چايى درست كن ! ..._ يعنى چى ؟! ... حالا شما اگه واسه منم چايى نگهميداشتيد ... چى مي شد ؟! _مهديس _ آخ ... الآن ميام خودم واسه ات چايى درست مى كنم ...._ انقدر آخ و اوخ نكن ... ما الآن داريم باهم همه تو يه خونه زندگى مي كنيم .. واسه همين بايد ياد بگيرى كه كارا رو به خوبى انجام بدى ... الآن ديگه خونتون نيستى كه شام و ناهارت آماده باشه و تو فقط پاتو بندازى رو پاتو تلوزيون نگاه كنى ! ..... مهديس _ حالا تو نميخواد يه شبه از من كوزت بسازى ! ..._ هه ، تو كاراى خودتو درست انجام بده .. كوزت شدن پيش كش ..مهديس با عصبانيت دندون هاشو بهم فشار داد و از سرجاش بلند شد همينجور كه داشت با تلفنش حرف ميزد .. به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست كردن چايى شد .... آخه امروز نوبت مهديس بودش كه شمام و ناهارو هرچيز ديگه اى كه خوراكى به حساب مى يومد رو درست كنه ! .....
...
بعد از خوردن شام ... از سر سفره بلند شديمو به كمك هم ديگه ... سفره روجمع كرديم وظرفارم شستيمو گذاشتيمشون سرجاش .... ساعت نزديكاى 10:35 دقيقه ى شب بود ... امروزم تلوزيون برنامه ى مهمى نداشت ... واسه ى همين هرسه به اتاقامون رفتيمو روى تختامون دراز كشيديم .... چند روزى بود انقدر بد خواب شده بودم كه حساب نداشت ... با كلافگى پهلو به پهلو شدم تا بلكه خوابم ببره اما ... نه .. اتفاقى نيفتاد .... سعى مى كردم فكرمو آزاد كنم ... گوسفند بشمرم ... به چيزاى خوب فكر كنم تا خوابم ببره .. اما هر دفعه يه اتفاقى مى يفتادو خواب از سرم مى پريد .... از سر درد مى ناليدم ... لامصّب انگار سرم چند تن سنگين شده بود ! ..... احساس آدمايى رو داشتم كه رفتن زير يه تريلى هجده چرخه ... تمام بدنم درد مى كرد ... اين بى خوابى هاى شبانه گاهى وقتا گريه امو در ميورد ! ... ديگه راهى برام باقى نذاشته بود ... سرجام نيم خيز شدم و از توى كشوى عسلى كنار تختم ... بسته قرصى رو در اوردمو از جلدش خارج كردم ... و سريع با يه ليوان آب بلعيدم ..... كمى طول كشيد تا خوابم گرفت ... هرشبو بايد بايكى از قرص ها سر مي كردم و اين اصلا چيز خوبى نبود ... دستمو به طرف شبخواب كنار تختم بردمو خاموشش كردم و پلك هامو آروم روى همديگه گذاشتم ........
" صحرا "
صداى اهنگ موبايلم بلند شد . سرم داشت منفجر مى شد . دستم رو از زير پتو بيرون آوردم و روى عسلى كنار تختم كشيدم . صدا لحظه به لحظه داشت بيشتر مى شد و من لحظه به لحظه عصبى تر مى شدم . بالاخره دستم خورد به گوشيم . چنگش زدم و كشيدمش زير پتو .... يكى از چشمامو باز كردم و دكمه قطع صدا رو زدم . صدا خفه شد . نمى دونم چرا آهنگی رو كه اينقدر دوست داشتم گذاشته بودم براى آلارم گوشيم . ديگه داشتم از اين آهنگ متنفر مى شدم . ساعت چند بود ؟ هفت صبح . لعنتى ! خوابم ميومد ديشب تا صبح داشتم چت مى كردم و تازه دوسه ساعت بود كه خوابيده بودم . آخ ... تازه يه ماهه كه دانشگاه شروع شده ولى ديگه كمكم دارم از دستش خسته مى شم . با غرغر از جام بلند شدم و كش و قوسى به بدنم دادم . نگاهم به در و ديوار بنفش اتاق افتاد . همه ديوارها با كاغذ ديوارى بنفش پوشيده شده بود و بهم آرامش مى داد . در حالى كه لى لى مى كردم تا خورده چيپس هايى كه از ديشب كف اتاق پخش شده بود و حالا چسبيده بود به پايم جدا شود كنار پنجره رفتم و با ضرب گشودمش . باد سردى توى صورتم خورد و لرزم گرفت . با خشم خم شدم و چيپس ها را از پايم جدا كردم و غرغر كردم :_ لعنتى ؛ صداى زنگ گوشيم بلند شد اينبار آهنگ ملايمى بود . لب تخت نشستم و گوشى رو كه زير بالش چپونده بودم در آوردم . صورت دلقكى مهديس روى صفحه چشمك مى زد گوشى رو درگوشم گذاشتم و گفتم _ بنال ..._ اه باز تو صبح زود پاشدى اعصابت مثل چلغوز شد ؟_ هرچى باشم بهتر از تو ام كه ..._ من كه چى هان ؟خنديدم و گفتم :_ قيافه ات شبيه چلغوز !صداى جيغ و جيغويش بلند شد :_ بيشعوووووووووووووووووور ! تو هنوز اون عكس روى گوشى نكبت تو عوض نكردى ؟ خيلى خريييييييييييييييييييييييى من ميدونستم اين عكس اتو مي شه تو دستاى توى خر چسونه ._ مهديس جون سگ بابات حال ندارم ... خوب الآن ميام ديگه ... تازه ساعت هفته ما اولين كلاسمون ساعت هشت شروع ميشه ... تا تو برى اون ترانه ى خوابالو رو هم بيدار كنى منم كارامو كردم ....مهديس _ منو اون ترانه ى خوابالو بيدار شديم .. الآن تو پاركينگيمو منتظر شما هستيم خانم ....._ اخه كثافت ....تا امدم شروع كنم به حرف زدن .. مهديس گوشيشو قطع كرد و بوق اشغال خورد ... با عصبانيت ... گوشيمو پرتش كردم روى تخت و بلند شدم ...._ احمقا هر روز بايد عصاب منو خورد كنن ! .....با عصبانيت از روى تختم بلند شدم و به طرف كمدم رفتم و يه دست لباس شيك از توش انتخاب كردم و پوشيدمش ... حوصله نداشتم واسه ى همينم فقط كمى آرايش كردمو .... رفتم دم در ... ترانه و مهديس حسابى به خودشون رسيده بودن و دم درماشين منتظرمن ايستاده بودن .... بدون اينكه نگاهشون كنم .. سلام كوچكى كردمو سوار ماشينم شدم ... اون دوتا هم همينطور .... وقتى دم در دانشگاه رسيديم ماشين توى حياط دانشگاه پارك كردمو پياده شديم ..... همينطور كه مشغول قدم زدن از كناره ى حياط بوديم .... يه توپ با شدت امد طرفمون و محكم خورد تو صورت مهديس ! .....مهديس _ اخ .... دماغ قشنگم .. فكر كنم كه شكست ! ...صداى خنده چند نفر از اون ور حياط بلند شد ... با عصبانيت رومو از مهديس گرفتم تا ببينم كدون آدم بيشعورى اين كارو كرده كه چشمم افتاد به پندارو سپهر و آرتان كه داشتن غش غش ميخنديدن ! .... معلومه كه كار اونا بوده ... ماكه به غير از اينا باكسى شوخى نداريم ! ....... صداى سپهر از اون طرف حياط بلند شد ..._سپهر _ آخى .... اون دماغ كه الآن شكست قشنگ بود ؟! .....با اين حرفش پندار و آرتان قهقه شون بلند شد ... سپهر پوزخندى زد و ادامه داد .._ اگه تو به اون دماغ كه بيشتر شبيه چماقه ميگى قشنگ ... پس ما بايد چى بگيم ! .....انگشت اشاره اشو به طرف ماشين من گرفت و گفت : _ يه نصيحت برادرانه بهتون مي كنم ... شما بايد به جاى اين 206 يه وانت بخريد كه وقتى مهديس سوارش ميشه دماغشو بندازه پشت وانتبار ! .....از اين حرفش حسابى خنده ام گرفت .. ولى سعى كردم نخندم تا مهديسو ناراحت نكنم ..._ترانه _ فضوليش باشما سه تا نيومده ! ...._آرتان _ شما دخترا تا كم مياريد بحثو عوض مي كنيد ! .....مهديس دماغشو مالشى داد و با عصبانيت گفت : _ نه بچه ها اتفاقاً بدم نگفتا ! راست ميگه ما بايد بريم يه وانت بخريم تا گوسفندايى مثل اين آقايونو بندازيم پشتش نه دماغ منو !
ديگه نتونستم خودمو نگهدارم و زدم زير خنده ... سپهر كه مشخص بود انتظار اين حرفو نداشت انگار يه پارچ آب يخ رو سرش خالى شده بود و مثل مسخ زده ها به ما نگاه مى كرد ! ..... مهديس براشون گوشه چشمى نازك كردو به طرف دانشگاه رفت منو ترانه هم پشت سرش راه افتاديم ....
وارد كلاس شديم امروز تصميم گرفتيم ما رديف اول بشينيمو اون سه تا احمقو بفرستيم پشت سرمون ! ... تمامى بچه ها يكى يكى وارد كلاس شدن و نشستن سرجاهاشون ... پندارو آرتان و سپهر هم بعد از كمى تاخير وارد كلاس شدن و با تعجب به ما نگاه كردن .... با ورود استاد همه ساكت شدن و شوخى هاى مسخره رو گذاشتيم كنار ..._ استاد _ سلام بچه ها صبحتون بخير ! ..وبه دنبال حرفش سريع كتشو از تنش در اورد و انداختش روِى صندليش و مشغول درس دادن شد .... همينطور كه داشتم به حرفاش گوش ميدادم با خودكارتوى دستم ور مي رفتمو بين دوتا انگشتام اينور اون ورش مي كردم كه دستم لغزيدو خودكارم به زمين افتاد ... اوف لعنتى ... دلا شدم تا از روى زمين برش دارم اما ... نبود كه نبود ... انگارى آب شده رفته توى زمين ... هرچقدر گشدم پيداش نكردم كه براى يه لحضه چشمم به زير پاى پندار افتاد كه دقيقاً پشت سرمن نشسته بود ..... لعنتى .. خودكارم روى زمين ليز خورده بود و رفته بودش زير پاش .... هرچى صداش كردم تا خودكارمو برام هول بده ... محل نداد .. نمي گفت با منى يا با ديوار ! .... فقط ميخنديد ... كثافت انگار دارم براش جوك تعريف مى كنم كه اينجورى ميخنده ..... منكه ميدونم اين از كارش يه قسطى داره ! .... نه مثل اينكه بايد خودم برش دارم ....دلا شدم زير پاهاش ... تا كمر خم شده بود .... نگاهم به ترانه و مهديس افتاد كه متعجب به من نگاه مى كردن ...._ اى بميرى پندار ... خوب لامصّب حداقل يه هولش بده ! .. ولى .... محل نميذاشت و فقط خيره شده بود به شلوار من كه هنگام دلا شدن باسنمو به خوبى نمايش مى داد... هركارى مى كردم دستم به خودكارم نمى رسيد ...هرچى فحش به ذهنم مي يومد سريع بار اين پندار و عمه اش مى كردم ! ....همينطور كف دستمو گذاشته بودم روى زمين و آروم آروم مى كشيدمش جلو سعى مى كردم با انگشتام خودكارو بكشم به طرف خودم كه ناگهان صداى استاد بلند شد : _ خانم اميدى من دارم درس ميدم ! .....با شنيدن صداى استاد ترسيدمو سريع امدم بلند شم كه صندليم ليز خورد و افتادم روى زمين و صندليمم برگشت روم ! .....صداى قهقه ى بچه ها، كلاس را پر كرد ...._ترانه _ چى شدى صحرا ؟! ..._مهديس _ حالت خوبه ؟! ...فقط به هر دوتا شون نگاه كردمو سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم ..._استاد _ چيزيتون كه نشد ؟! ..._ نه استاد من خوبم ..._استاد _ خوب بچه ها از درس دور نشيدو توجه تون به من باشه ! ....از روى زمين بلند شدمو صندليمو گذاشتم سرجاش و نشستم روش .. وايي از درد شديد پام گريه ام گرفته بود ، فكركنم كبود شده چون بدجورى ميسوخت ... داشتم به حرفاى استاد گوش ميدادم كه صداى .. ريز .. ريز خنده هاى پندار مى رفتن رو عصابم دلم ميخواست برگردمو بزنم تو دهنش ! ....وقتى كلاس تموم شد ... با ترانه و مهديس وارد حياط دانشگاه شديم ... نگاهى به چهره ى پرسوال هر دوشون انداختمو تمام ماجرا رو براشون تعريف كردم ... هر دو با صداى بلند زدن زير خنده ..._ترانه _ از اين خنده دار تر نمى شد ..._مهديس _ وقتى افتادى زمين ... يه دل سير خنديدم ! ..._ خفه بابا .... حالا بي خيال اين ماجرا شيدو بيايد بريم بوفه يه چيزى بخوريم ....با بچه ها هر سه تايى وارد بوفه شديم و نفرى يه قهوه و يه كيك شكلاتى سفارش داديم ... سفارشمونو برداشتيمو رفتيم سر يه ميز نشستيم و مشغول خوردنشون شديم .... چند دقيقه اى بودش كه تو ى بوفه بوديم ... كه يهو ديدم اون سه تا هم امدن تو بوفه ... انگار داشتن دنبال من ميگشتن ... چون پندار تا منو ديد سريع امد طرفم ..._پندار _ ببخشيد صحرا خانوم ميتونم باهاتون درباره ى يه موضوع صحبت كنم ؟!..با تعجب جوابشو دادم :_ چى ؟!...._پندار _ راستش ... اونروز كه باهم توى سالن دانشگاه برخورد كرديمو افتاديم زمين .._ خب ! .._ پندار _ من همه ى جزوهايى كه داشتم ريختنو وسايل شما هم از كيفتون ريخت بيرون ... بعد از برخورد شما از دست من عصبانى شديدو سريع وسايلتونو جمع كرديد و رفتيد منم چيزى نگفتم ..... امروز كه داشتم برگه هامو مرتب مى كردم .. ديدم يكى از مهم ترين جزوه هام گم شده و نيست .... هرجا رم كه مي گردم پيداش نمى كنم ... ميخواستم بپرسم كه اشتباهى قاطى وسايل شما نشده ؟! ...._ نه آقاى محترم .. من حواسم به وسايلم هست .. مطمئنن شما خودتون برگه تونو گم كرديد !...._پندار _ نه .. من مطمئنم كه اشتباهى قاطى وسايل شما شده ! ..._ عرض كردم كه نشده ...شما بريد وسايلتونو قشنگ برگرديد .. ببينيد پيدا ميشه ..._پندار _ اِه .. نه بابا خودم عقلم ميرسه ! ...از اين پرو بازى هاش عصبانى شدم و منم با پروگرى جوابشو دادم :_ ببخشيد من فكر كردم عقلتون نميرسه واسه همين جهت راهنمايى عرض كردم ! ..._پندار _ شرط مي بندى كه دست تو نيست ؟! ...._ يعنى چى آقا مگه من با شما شوخى دارم ... يه بار گفتم دست من نيست ._پندار _ باشه .. پس شرط مي بنديم ... اگه برگه ها ى من دست شما باشه .. شما بايد امشب واسه شام منو ببريد رستوران و هرچى كه خواستم برام سفارش بديد ... ولى اگه همونطور كه شما ميگى برگه هاى من دست شما نباشه ... ديگه دست از سر شما و دوستاتون بر ميداريمو ... تلافى نمى كنيم ... قبول ؟! ....اولش خواستم بگم نه اما كمى فكر كردمو به اين نتيجه رسيدم كه چى از اين بهتر منكه مطمئنم برگه هاش دست من نيست اينطورى اين يارو شرطو ميبازه و بى خيال من ميشه و از دست كاراشون راحت مى شيم ... _ باشه .. قبوله . پنداركارتى رو به طرفم گرفت و گفت: _ اين شماره ى منه امروز بريد خونه و وسايلتونو درست بگرديد ... اگه خبرى شد با من تماس بگيريد .شماره رو از دستش گرفتم_ حتماً ... ولى از همين الآن بدون كه شرطو باختى ! ....پندار پوزخندى زد و گفت :_ هه .... خواهيم ديد ! ....يه كلاس ديگه بيشتر نمونده بود ....زنگ كه خورد همه وارد كلاس شديمو نشستيم سرجاهامون .. استادم وارد كلاس شد و شروع كرد به درس دادن .... يك ساعت گذشت كه ساعت كلاس تموم شد و استاد بايه خسته نباشيد از كلاس رفت بيرون ... منو ترانه و مهديس باهم به طرف حياط دانشگاه رفتيمو سوار 206 آلبالويى من شديم ... و مستقيم رفتيم سمت خونه ... تا وارد خونه شدم ... اولين كارى كه كردم اين بود ... سريع دويدم سمت اتاقمو همه ى وسايلامو گشدم و كشوهامم ريختم بيرون ... خدا رو شكر خبرى از جزوه هاى پندار نبود كه نبود ... مثل اينكه شرطو بردم .... كل اتاقم را زير و رو كردم ... وقتى خيالم راحت شد كه جزوه هاش دست من نيست ... خودمو روى تختم ولو كردم و نفسمو با صدا دادم بيرون .... براى لحظه اى به سقف اتاقم خيره شدمو از خوش حالى لبخند زدم و سرمو به سمت ميز مطالعه ام برگردوندم ... اما با چيزى كه ديدم خنده ى روى لبام محو شد و جاشو اخم شديدى گرفت ..... اون برگه ها ديگه چين روى ميزم ؟! ...... با چهراى متعجب از روى تختم بلند شدمو به سمت ميزم رفتم .... نه ... نه ...نه اين امكان نداره ... برگه هاى پندار ... برگه هاى پندار اينجا چيكار مى كنن ؟! ...... وايى .. من شرطو باختم ! .... عجب غلطى كردم .... اولش دلم ميخواست برگه هاشو پاره كنمو بهش زنگ بزنم و بگم كه دست من نيست .. ولى من از دورغ گفتن بدم ميومد و از طرفى هم بهم گفته بود كه اين جزوه ها يكى از مهم ترين جزوه هاشه ! ..... راه ديگه اى ندارم نهايتش باهاش يه شام ميرم بيرون ديگه ..... ولى حسابى زايه شدم .. اگه بفهمه حتما كلى بهم ميخنده ! ..... با ترس و لرز دست به كيفم بردمو گوشيمو از توش برداشتم و شماره ى پندارو از روى كارتى كه بهم داده بود گرفتم .... بعد از خوردن چند بوق پندار تلفنو جواب داد و با همان صداى مردونه و قشنگش كه دل دخترارومي برد گفت : _ بله ؟!..نفسم بند امده بود ... ديگه ناى حرف زدن نداشتم ... دلم ميخواست گوشيمو قطع كنم ... ولى يه چيزى جلومو گرفت .. كمى مِن مِن كردم_ اوم ..... آقاى رادمنش .. من صحرام ...پندار _ بله .. خودم شناختم ، چى شد شرط و باختى ؟!...._ نه ! ... يعنى نكه نه ... چرا ... ولى ...پندار _ خودم متوجه شدم زنگ زدى واسه ى شام دعوتم كنى ؟! ....( چه پرو .. فكرشو بكن من زنگ بزنم يه پسرو واسه شام دعوت كنم ! .. اونم كى دشمن خونيم پندار ! ... )پندار _ الو .... خوابتون برد پش تلفن ؟! ..چقدر اين يارو پرو بود! ..._ نه خير داشتم به پرو بازى هاى بى نهايت شما فكر مى كردم .پندار بلند خنديد و درميان خنده ى مسخره اش گفت : _ آهان ... يه نصيحت دوستانه براتون دارم به پرو بازى هاى من زياد فكر نكن چون ممكن مغزت بتركه ! ..._ راست ميگى .. خوبه خودتون ميدونيد كه بزرگ تر از دهنتون حرف ميزنيد ! ..._پندار _ الو .. الو .. خانم اميدى راستش من الآن كلى كار دارم امشب ساعت هشت شب آماده باشيد كه بيام دنبالتون .. يادتون كه نرفته بايد شام مهمونم كنيد ! ... و قهقه اش پشت تلفن گوشمو كر كرد ! ..امدم جوابشو بدم كه تلفنو قطع را كرد و صداى بوق اشغال به گوشم خورد ... با عصبانيت گوشيمو پرت كردم روى تختمو با دو تا دستام سرمو گرفتم ... از سر درد داشتم ديوونه مى شدم ... براى اينكه بتونم خودمو آروم كنم چند بار زير لب گفتم :_ بمير پندار .. بمير پندار .. بميرى پندار !..
"مهديس"
از دانشگاه كه رسيديم خونه ... همش دلم شور ميزد كه صحرا شرطو ميبره يا پندار ... ولى آخرشم متوجه نشدم .. هرچى هم به اين ترانه ى خر مى گفتم برو از صحرا بپرس بالاخره چى شد ... هى غر غر مى كرد ! .....منم ديگه بى خيال سوال پيچ كردن صحرا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و براى ناهار مرغ درست كردم ... نيم ساعت بعد در مايتابه مو برداشتم و نگاهى به مرغه انداختم ... خوبه .. ديگه سرخ شده بود ... سريع سفره رو چيندم وصحرا و ترانه رو صدا كردم .. صحرا از اتاقش كه امد بيرون چهره اش حسابى بهم ريخته بود انگارى كه تمام كشتى هاش غرق شده بودن ... ولى برعكس صحرا ترانه از خوش حالى داشت پرواز مى كرد ... روبه صحرا پرسيدم :_ چى شده ؟ .. چرا انقدر قيافه ات توهمه ؟! ...صحرا _ مهديس .. دست رو دلم نزار كه خيلى حالم گرفته است ! ..._ آخه واسه ى چى ؟! ...._صحرا _ باورت نميشه .. پندا..ر .. پندار شرطو برد، برگه هاش پيش من بود ! ...تقريباً فرياد زدم :_ چىىىىىىىىىىىىىىىىى ؟! ..._صحرا _ بايد امشب شام ببرمش بيرون ..._ترانه _ آخ ، صحرا اينكه ديگه ناراحتى نداره ... يه شب كه هزار شب نميشه ! ...._صحرا _ من از اين موضوع ناراحت نيستم ... از اين ناراحتم كه پيش يه بچه سوسول زايه شدم ! ..._ نگران نباش ... تو دختر قوى هستى ... مطمئن باش كه به قول خودت پيش يه بچه سوسول كم نميارى ! ...
" ترانه "
romangram.com | @romangram_com