#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_146
مطمئن بودم اگه تنها گيرم بياره كارم ساخته است ولى من لجبازتر از اين حرفا بودم كه بخوام بترسم ...
جناب سركار _ همينجا منتظربمونيد ...
سپس با صداى بلندى داد زد :
_ احمدى ... احمدى
پسر جوابى از ماشين پياده شد و به سمت منو سركار دويد ...
احمدى _ چى شده سركار محمودى ؟؟
سركار _ احمدى ميخوام اين خانوم جوانو برسونى خونشون ...
احمدى زيرچشم نگاهى به من انداخت و تمام هيكلمو برانداز كرد سپس با لحن آرومى گفت :
_ بله حتما ...
و به طرف من برگشت
_ لطفا از اين طرف بيايد خانوم
بدون اينكه جوابشو بدم همراهش راه افتادمو سوار ماشينش شدم ... از شيشه ى ماشين براى آخرين بار به پندار نگاهى انداختم كه هنوز مشغول چونه زدن با سركار محمودى بود !
چقدر دلم واسه اش ميسوخت ... ولى حقشه ...
احمدى سوار ماشين شد و درو با شدت بست و از توى آينه به چهره ى من خيره شد
_ احمدى _ كجا بايد برم خانوم ؟
romangram.com | @romangram_com