#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_145


سپس به سمت من برگشت

پليس _ دخترم شما بيا من بگم ببرنت خونه ، فقط يه لطفى بكن شبا دير وقت اونم تنهايى نيا بيرون آدماى ول و هوسران تو خيابون زياده ، الآنم خدا به دادت رسيد قبل از اينكه اتفاقى واسه ات بيفته ما خودمونو رسونديم !

داشتم ميتركيدم از خنده :

_ بله حق باشماست

پندار با عصبانيت داد زد :

پندار _ چى دارى ميگى صحرا ؟ به جناب سركار بگو من شوهرتم !

برگشتم سمت پندار و با لحن تمسخرآميزى گفتم :

_ ببخشيد من شمارو ميشناسم ؟!

پندار كه با عصبانيت دندون هاشو به هم فشار ميداد گفت :

پندار‌_ باشه خانومى بهم ميرسيم !

ميخواستم جوابشو بدم اما جناب سركار مانع شد :

پليس _ كافيه ديگه

و به سمت من برگشت

پليس _ لطفا از اين طرف بيايد تا بگم ببرنتون !

به طرف پندار برگشتمو پوزخندى زدم و با خونسردى به دنبال جناب سركار راه افتادم ...

romangram.com | @romangram_com