#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_112


_ امكان نداره ...

هوا تقريبا تاريك شده بود

پندار دستمو گرفت : بيا بايد يه بار ديگه امتحان كنيم ، ايندفعه از يه راه ديگه ميريم ...

سريع خودمو جمع و جور كردمو دنبالش راه افتادم ، هوا سرد بود ، خيلى سرد ، تنم شروع به لرزيد كرد

لاكردار هرچى ميرفتيم تموم نمى شد .. چقدر اينجا بزرگه ... شبيه يه جنگله ، مثل اينكه از باغ خارج شديم و رفتيم تويه جنگل بزرگ

رو به پندار گفتم :

_ پندار ، تو مطمئنى داريم راهو درست ميريم ؟

پندار _ نه

_ پس چرا همينطور دارى ميرى جلو ؟

پندار _ راه ديگه اى داريم

_ آخه اينطورى كه نميشه حداقل يه نقشه اى چيزى ...

هنوز حرفم تموم نشده بود كه صداى واق واق چندتا سگ به گوشمون خورد ، ترس عجيبى به جونم افتاده بود ،خداجون خودت رحم كن

_ توهم شنيدى ؟

پندار _ چيو ؟

دوباره ساكت شديم كه صداى زوزه مانندى بلند شد :

romangram.com | @romangram_com