#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_113


_ اين صدا رو ميشنوى ، نميدونم چيه ولى صداش خيلى بهمون نزديكه

پندار _ نترس صحرا من پيشتم ..

هنوز حرفش تموم نشده بود كه چندتا از بوته هاى اطرافمون شروع به تكون خوردن كردن و از بينشون يه سگ امد بيرون ...

سريع خودمو پشت پندار پنهان كردم

_ وايى پندار بيا از اينجا بريم

پندار _ نه وايسا الآن سگه رو ردش مى كنم بره

_ ولش كن ، كارى به كارش نداشته باش ، بيا ما راهمونو كج كنيم و از يه سمت ديگه بريم

پندار پوزخند مسخره اى زد _ نگران نباش صحرااااا ، من مواظبتم ..

سپس نيم خيز شد و از روى زمين سنگ بزرگى برداشت و باتمام قدرت پرتش كرد طرف اون سگ ... سگ بيچاره كه از ترس

نميدونست بايد چيكاركنه ... فقط با واق واق و زوزه هاى ترسناك اينور و اون ور ميدويد ... پندار تند تند از خودش صداى هاى

عجيبى در ميورد و همش طرف اون سگ شن و سنگ پرت مى كرد تا اينكه بالاخره سگه راهشو گرفت و با تمام سرعت رفت

پندار _ ديدى ... هيشكى نميتونه حريف من بشه

پوزخندى زدم :

_ آره ، مثل اينكه خيلى خوب زبون هم ديگه رو ميفهميديد ، اون صداها چى بود از خودت درميوردى ؟

پندار نيشش بسته شد _ خب ... ميخواستم بترسونش

romangram.com | @romangram_com