#پایان_تلخ_پارت_99
_آقای ؟؟
مهرداد دستی به بینیش کشید و گفت :
_افشار هستم ...
ستوان سری تکون داد و گفت :
_بسیار خب جناب افشار همراه من بیاین ...
رو به سربازا ادامه داد :
_همه برن سر پستاشون ...
هر چهار تا سرباز به نشونه احترام پا کوبیدن و ستوان از اتاق خارج شد ... مهرداد با پوزخند نگام کرد و پشت سر ستوان راه افتاد ... سربازا بیرون رفتن و منصوری بازومو گرفت و گفت :
_دنبالم بیا ...
دیگه تلاش نکردم بازومو بیرون بکشم ... حسی برام نمونده بود ... چیزایی که شنیده بودم تموم انرژیمو گرفته بود ... پا به پاش از اتاق بیرون رفتم ... داشت می رفت سمت بهداری ... لبخند تلخی زدم ... همش مونا رو توی لباس عروس و سروش رو توی کت و شلوار تصور می کردم ...
بی انصافی بود بخوام بگم بهم نمیان ... فکر اینکه مونا با آدم خوبی مثل سروش ازدواج می کنه و خوشبخت می شه لبخند بی جونی روی لبام نشوند ... اینطور که مهرداد می گفت به هم علاقه هم داشتن ... چطور من نفهمیده بودم ؟!
دلم داد می زد حقیقت نداره ... سروش و مونا ؟!؟ امکان نداره ... اما عقلم می گفت مهرداد شخصا این خبرو بهت داده ... چرا باید دورغ بگه بالاخره که میری بیرون ... برای ضایع نشدن خودشم که شده دروغ نمی گه ... چهار روز بود که اینجا بودم ... اگه دروغ بود چرا سروش برای دیدنم نمی اومد ؟!
با رسیدن به بهداری و صدای منصوری از فکر بیرون اومدم :
romangram.com | @romangram_com