#پایان_تلخ_پارت_98
_ستوان محبی رو خبر کنید ... چند تاتونم بیاین اینارو از هم جدا کنید ...
و خودش به سمتمون اومد ... سعی داشت جدامون کنه و مرتب می گفت :
_کافیه ... آروم باشید ...
اما من داشتم می سوختم ... نمی تونستم آروم باشم ... بلافاصله چند تا سرباز دیگه هم اومدن داخل و به زور از هم جدامون کردن ... صورت هر دومون پر خون بود ... دو نفر منو گرفته بودن و دونفرم مهردادو ... با خشم به هم خیره بودیم و نفس نفس می زدیم ...
بازوهامو با خشم از بین دستاشون کشیدم بیرون ... با تردید ولم کردن ... با شنیدن صدای پا برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ... ماموری با لباس مخصوص اومد ... خوب که دقت کردم متوجه شدم ستوانه ... نگاهی به اتیکت روی سینش انداختم ، فرهاد محبی ... یه پسر حدودا سی و پنج ساله بود ... با اخم نگامون کرد ... سربازا مهردادو ول کن کردن و به ردیف به نشونه احترام پا کوبیدن ...
ستوان نگاهشو بین ما چرخوند و رو به همون سرباز که منو اورده بود اینجا با اخم گفت :
_اینجا چخبره منصوری ؟!
سربازه که فامیلش منصوری بود گفت :
_قربان آقای نیک نژاد ملاقاتی داشتن ... من اوردمشون اینجا و بیرون منتتظرشون ایستادم تا زمان ملاقات تموم شه ... با سر و صداشون درو باز کردم و دیدم که با هم درگیر شدن ... دیگه اطلاعی ندارم قربان ...
ستوان به نشونه تایید سرشو تکون داد و گفت :
_بسیار خب جناب نیک نژاد رو به اتاقشون ببرید ... و شما؟؟
به مهرداد نگاه کرد و ادامه داد :
romangram.com | @romangram_com