#پایان_تلخ_پارت_100
_برو داخل ...
بدون مخالفت و با قدمای سست رفتم داخل ... خودشم پشت سرم اومد ... به صندلی ای اشاره کرد و گفت :
_بشین اینجا ...
نشستم و به اطرافم نگاه کردم ... یه اتاق سه در چهار با دیوارای رنگ و رو رفته ... یه تخت آهنی سفید و یه صندلی سبز زنگ زده که من روش نشسته بودم ... و یه کمد نقره ای رنگ درب و داغون گوشه اتاق ... منصوری رفت سمت کمد و با جعبه کمک های اولیه برگشت ...
جعبه رو ، روی تخت گذاشت و جلوی پام زانو زد ... در جعبه رو باز کرد !! پنبه ای از پاکت بیرون کشید و آغشته به الکلش کرد ... آروم کشید زیر بینی و بالای لبم ... لبم سر شده بود ... حس می کردم باد کرده ... اما برام مهم نبود ... دلم می خواست بخوابم و به هیچی فکر نکنم ... اصلا حالم خوب نبود ... ساکت نشسته بود و اون زخم لبمو ضد عفونی کرد ... پنبه ی دیگه ای برداشت و با کمی بتادین کشید به لبم ... لبم به شدت سوخت ... قیافم در هم شد که گفت :
_یکم صبر کن الان تموم میشه ... اگه بتادین نزنم امکان داره عفونت کنه ... زخمش عمیقه خونشم بند نمیاد ...
چیزی نگفتم ... با پنبه ی تمیز دیگه ای زخممو پاک کرد و پنبه ها رو توی سطل زیر تخت انداخت ... در جعبه رو بست و بلند شد ... جعبه رو برداشت و برد سمت کمد ، گذاشتش تو کمد و اومد سمتم بازومو گرفت ... بلند شدم... بدون اینکه چیزی بگه همراش رفتم ... رفت سمت بازداشتگاه ... در حالیکه درو با کلید باز می کرد گفت :
_الان برات یه کیسه یخ میارم بزار روی لبت ... بدجوری باد کرده ...
لبخندی زدم که بی شباهت به پوزخند نبود ... حرفی نزدم و اون با ناراحتی در بازداشتگاه رو باز کرد و کنار ایستاد... رفتم داخل و بی توجه به اراجیف اون معتاد که می گفت :
_چی شد پس ؟؟؟ سالم بردنت ... این ریختی اوردنت ...
و بعد بی حال خندید ... پوزخندی بهش زدم و گوشه اتاق دراز کشیدم ... سردم بود ... پتو رو کشیدم روی خودم و چشمامو بستم ... نمی دونم چرا همش این تیکه آهنگ میومد توی ذهنم و من بی اراده زمزمه می کردم :
_ای یادگار کودکیم ... ای آسمون سادگیم ... ای خاطرات اولین و آخرین دلدادگیم ... ای عشق اولی برام ... دعا کن از فکرت درآم ...
romangram.com | @romangram_com