#پایان_تلخ_پارت_101

اونقدر زیر لب اینو زمزمه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...

_سرکار خانم مونا افشار ، آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای ...

صداها مات شد ... هیچی نمی شنیدم ... فقط صورت خندون مونا جلوی چشمم بود ... لباس عروس تو تنش واقعا زیباش کرده بود ... موهای بلند قهوه ایش که من تا بحال بطور کامل ندیده بودم رو آزادانه روی شونه هاش رها کرده بود ... نگاهش سمت من بود ... بلند می خندید... چهره ی داماد رو نمی دیدم ... کاملا روبروم قرار داشت اما تصویرش مات بود ...

نمی تونستم تشخیص بدم کیه ... کنار مونا نشسته بود و مدام می بوسیدش ... مونا بلند می خندید ... از صدای خنده هاش لبخند اومد رو لبام ... هیچ صدایی جز صدای خنده هاش نمی شنیدم ... بلند گفت:

_بله ...

صداها واضح شد ... داماد کی بود ؟! صدای دست و سوت و جیغ و کل ... سرم داشت می ترکید ... دستامو روی گوشام گذاشتم ... داماد جعبه ای روی پای مونا گذاشت ... مونا با خنده نگام کرد و در جعبه رو باز کرد ... توی جعبه یه چاقو بود ... درش اورد و گرفت بالا که بتونم ببینمش ... این چاقوی من بود ... چاقوی یادگاری سروش که همیشه همرام بود ... دست مونا چیکار می کرد...

همه دور مونا جمع شدن ... دیگه مونا رو نمی دیدم ... رفتم جلو همه رو کنار زدم ... مونا روی زمین افتاده بود... لباس عروس سفیدش با خونش رنگی شده بود ... همه داشتن می خندیدن ... چاقوی من توی قلبش بود ... روی دو تا پاهام افتادم روی زمین ... داد زدم :

_مـــــــــــونا ...

صداها قطع شد ... جلوی چشمام فقط سیاهی بود ... اطرافمو نگاه کردم ... توی بازداشتگاه بودم ... تموم صورتم عرق کرده بود ... نفس نفس می زدم ... چه خواب بدی بود ... سرمو بین دستام فشردم... صدای مردی که توی اتاق من بود بی حال بلند شد :

_مرض و مونا ... بگیر بکپ برادر من ...

حوصله ی چرندیاتشو نداشتم ... تموم بدنم از استرس می لرزید ... از جام بلند شدم و محکم کوبیدم به در ... باز صدای مرد بلند شد :

_عجب گیری کردیما ... میزاری کپه مرگمونو بزاریم یا نه؟!

باز در زدم و بلند گفتم :

romangram.com | @romangram_com