#پایان_تلخ_پارت_91

بدون اینکه اهمیتی بدم از اتاق رفتم بیرون ... سرباز پشت سرم درو بست و گفت :

_دنبالم بیا ...

پشت سرش راه افتادم ... جلوی یه در چوبی رنگ و رو رفته ایستاد و درو باز کرد ... کنار در ایستاد و با حرکت سر اشاره کرد برم داخل ... با شک رفتم داخل و با دیدن مهرداد متعجب سرجام ایستادم سرباز بیرون رفت و درو بست ... توی اتاق جز یه میز و دو تا صندلی چیز دیگه ای نبود ... روی صندلی روبرویی نشسته بود و با لبخند نگام می کرد ... دستاشو که توی هم حلقه کرده بود روی میز گذاشته بود از هم باز کرد و با اشاره به صندلی گفت :

_بشین ...

آروم جلو رفتم و صندلیو عقب کشیدم ... نشستم و دست به سینه نگاش کردم ... تک خنده ای کرد و گفت :

_جوری حق به جانب نگاهم می کنی که انگار تو اومدی ملاقات من ...

لبخندی زدم و چیزی نگفتم ... مثل همیشه سعی داشت تحقیرم کنه ... چشماشو ریز کرد و گفت :

_هشت روز دیگه دادگاهته درسته ؟؟

با لبخند گفتم :

_حرف اصلیتو بزن ...

با خنده گفت :

_فکر نمی کنم با شنیدن حرف اصلیم همینطوری آروم بشینی اینجا و لبخند بزنی ...

از حرفش فهمیدم چیز خوبی قرار نیست بشنوم ... اخمی که می خواست روی پیشونیم خط بندازه رو مهار کردم و گفتم :

romangram.com | @romangram_com