#پایان_تلخ_پارت_89
_بله قربان ؟!
_ماشینو آماده کن ...
سرباز به نشونه اطاعت پا کوبید و گفت :
_چشم قربان ...
و سریع ازمون دور شد ... ریاحی دوباره به حرف اومد :
_اگه زبون درازی نمی کردی کارت به اینجا نمی کشید ...
با خشم نگاش کردم و گفتم :
_وظیفتو انجام دادی ... نکنه می خواستی ولمون کنی بریم ؟؟
با خنده سرتکون داد و گفت :
_آره می خواستم از خیرتون بگذرم ...
تند نگاش کردم که لبخند کجی زد...از در رفتیم بیرون ... در وَن رو باز کرد و بازومو رها کرد وگفت :
_سوار شو ...
سوار شدم و سرمو بین دستام گرفتم ... ریاحی هم سوار شد و درو بست ... با حرکت ماشین دیگه تا خود مقصد سکوت بود و سکوت ...
romangram.com | @romangram_com