#پایان_تلخ_پارت_83
سربازی وارد اتاق شد ... سلام نظامی داد و گفت :
_بله قربان ...
مرد اشاره ای به من کرد و رو به سرباز گفت :
_ایشونو ببرید بازداشتگاه ...
سرباز به نشونه احترام پا کوبید و اومد سمتم ... بازومو گرفت و از اتاق بیرون برد ...
*
به دیوار تکیه داده بودم و پاهامو دراز کرده بودم و با انگشتام ور می رفتم ... دو سه نفر دیگه هم که توی اتاقی بودن که من بازداشت بودم داشتن با خیال راحت غذا می خوردن ... انقد فکرم مشغول بود که نمی تونستم غذا بخورم ... سینی غذا کنارم دست نخورده مونده بود ... سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم که صدای یکی از پسرایی که تا اتاق ما بازداشت بود و بهش می خورد همسن خودم باشه باعث شد چشمامو باز کنم :
_داداش چرا نمی خوری ؟؟؟؟
پاهامو جمع کردم و با لبخند گفتم :
_میل ندارم ...
خندید و گفت :
_بد زدن تو برجکت آره ؟!
با لبخند سرمو تکون دادم ... یکی دیگشون با خنده گفت :
romangram.com | @romangram_com