#پایان_تلخ_پارت_78
_بله البته ...
دو شناسنامه از جیبش در اورد و روی میز جلوی مرد گذاشت ... اتاق ساکت شد !!! مرد شناسنامه ها رو چک کرد و گرفت سمت عمو و گفت :
_ممنون جناب افشار ... بشینید خواهش می کنم ...
عمو شناسنامه ها رو توی جیبش گذاشت و برگشت سمت صندلیا ... نشست و با کلافگی و خشم با پاش روی زمین ضرب گرفت ... مرد دستاشو روی میز توی هم قلاب کرد و گفت :
_خب جناب افشار ... صحت گفته های آقای نیک نژادو تصدیق می کنید ؟؟
عمو عصبی گفت :
_خیر قربان ... ایشون فقط پسر خاله دختر من هستن و خاستگارش که بنده با ازدواجشون مخالفم و از قرار امروزشون هم بی اطلاع بودم ...
مونا ناباور نالید :
_بابا ؟؟
عمو با خشم فریاد کشید :
_تو ساکت شو ... حساب تو باشه برای بعد ... فعلا باید حساب این پسرو برسم که درس عبرتی بشه براش با آبروی دانیال بازی نکنه ...
سرمو پایین گرفتم ... جوابی برای حرفاش نداشتم !!! پدر بود و اختیار دخترشو داشت ... حق داشت اشکای مونا روی گونه هاش سرازیر شد ... سرشو پایین انداخت ... مرد ملایم گفت :
romangram.com | @romangram_com