#پایان_تلخ_پارت_73

اشکاشو پاک کرد و ساکت نشست ... تا رسیدن به منطقه هیچکدوم حرف نزدیم ... با توقف ماشین نفسمو محکم فرستادم بیرون ... مونا با ترس بازومو چسبیده بود ... در کشویی ون باز شد و ماموره با اخمای در همش داد زد :

_پیاده شید ...

زیر لب گفتم :

_الهی به امید تو ...

نگاهی به مونا انداختم ... ترس توی صورتش هویدا بود ... لبخندی بهش زدم و از ماشین پیاده شدم مونا هم پشت سرم پیاده شد ... ماموره هم عصبی پایین اومد و ماشین حرکت کرد و ازمون دور شد نگاهی به ساختمون روبروم انداختم ... یه ساختمون قدیمی دو سه طبقه ... با صدای ماموره نگامو از ساختمون گرفتم :

_راه بیفتید ...

و خودش جلوتر راه افتاد ... منو مونا هم آروم پشت سرش رفتیم که وارد ساختمون شدیم ... ساختمون پر از سر و صدا بود ... یه گوشه از سالن تعداد زیادی دختر و پسر ساکت نشسته بودن اما یکی از پسرا سالنو گذاشته بود رو سرش ... رو به یکی از مامورا التماس می کرد :

_د آخه نوکرتم ... مگه ما چه عمل خلاف شرعی کردیم ... بابا بخدا ما همکلاس دانشگاهیم می خوایم با هم ازدواج کنیم ... کجا می رفتیم حرفامونو می زدیم خب ؟؟؟ د من دردمو به کی بگم ؟؟؟

پسره رو که دیدم یاد امامزاده داوود افتادم ... بس که به خودش منگوله آویزون کرده بود شبیه ضریح شده بود ... خندم گرفت ... لبامو داخل دهنم جمع کردم که نخندم ... ماموره غرید :

_بسه دیگه سرمو خوردی ... خفه شو تا ندادمت بازداشتت کنن ...

پسره به معنای واقعی کلمه خفه شد ... د آخه چلغوز تو رو چه به این کارا ؟! فکر کنم هنوز هجده سالشم پر نشده بود ... با صدای مامور نگاهمو از پسره گرفتم :

_برید داخل ...

نگاهی به مونا انداختم که مثل بید می لرزید و سفت بازومو چسبیده بود ... لبخندی زدم و زمزمه کردم :

romangram.com | @romangram_com