#پایان_تلخ_پارت_72


_مراقبم ...

دلم گرم شد ... امیر حسین بیست و هفت ساله ، با لبخند یه سرباز هجده ساله دل گرم شد ... در ون رو باز کرد ... با سر به مونا اشاره کردم سوار شه ... مونا با دست و پای لروزن سوار شد ... پشت سرش سوار شدم و کنارش نشستم ...

سربازه رفت سمت موتور ... ماموره هم با همون خشم سوار شد و عصبی گفت :

_حرکت کن ...

مونا ترسیده چسبیده بود بهم و بازومو سفت گرفته بود... سرمو کمی پایین بردم و آروم گفتم :

_نگران نباش خانومی ... درست میشه ...

با بغض نگام کرد و گفت :

_من نگران توم امیر ...

سرشو پایین انداخت ... اشکش چکید رو گونش ... آروم گفت :

_می ترسم این آخرین باری باشه که می تونم ببینمت ...

دستمو رو دستش که دور بازوم بود گذاشتم و گفتم :

_همه چیو بسپار به خدا ... گریه هم نکن عزیزم ... دوست ندارم کسی اشکاتو ببینه


romangram.com | @romangram_com