#پایان_تلخ_پارت_65
سرمو چرخوندم و تو چشمای خوشرنگش خیره شدم ... اخماش و چشمای عصبیش لبخند نشوند رو لبام ... ادامه دادم :
_دستشو گذاشت رو بازوم ...
دستاش ازم جدا شد ... چشماش پر اشک شد ... صورتشو بین دستام گرفتم و با اخم گفتم :
_خودمو کشیدم عقب ... کسی جز مونا حق نداره به من دست بزنه ...
دستاشو اورد بالا و گذاشت رو دستام ... چشماشو بست ... دو قطره اشک درشت از چشماش چکید رو گونه هاش ... با سر انگشت شستم اشکاشو پاک کردم و گفتم :
_اگه قبول می کردم تو این کار باشم ... دهن مهرداد بسته می شد ، پدرت راضی میشد و منو تو با هم ازدواج می کردیم ... اما هر روز باید می شدم اونی که اونا می خوان و با دخترای جور واجور عکس می انداختم ...
سرشو به نشونه مثبت تکون داد و دستاشو انداخت پایین ... سرشو کمی اوردم بالا و گفتم :
_مونا منو نگاه کن ...
نگام کرد ... چشمای اشکیش دیوونم می کرد ... اشکاش روی گونه هاش غلتید...با هق هق گفت :
_من تا حالا تو رو بدون لباس ندیدم ... اونوقت اون بیشعور ، چجوری به خودش اجازه داد به حریم من دست بزنه ...
با آرامشی که از حرفاش گرفتم چشمامو بستم و باز کردم... آروم گفتم :
_بهشون گفتم من متاهلم ... نمی خوام دست زن دیگه ای بهم بخوره ...
صدای گریه ش بند اومد ... کمی آرومتر شد ، می خواستم با شوخی از اون حال و هوا بیارمش بیرون ... برا همین با خنده گفتم :
romangram.com | @romangram_com