#پایان_تلخ_پارت_59

_بیخیال...سوار شو بریم

خودم سوار شدم و سوئیچو چرخوندم ... هندل زدم و موتور روشن شد ... مونا پشتم سوار شد و من بی معطلی راه افتادم ... توی سکوت فقط روندم تا رسیدم به یه پارک ...

نزدیک ظهر بود و نسبتا خلوت بود ... هر دو از موتور پیاده شدیم ... موتورو خاموش کردم و سوئیچشو در اوردم و گذاشتم توی جیبم ... دستمو ابراز احساسات کردم و نزدیک گوشش گفتم :

_خوبی نفس امیر ؟؟؟

با لبخند سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... اما امیر نبودم اگه مونامو نمی شناختم ... مونایی که نزدیک به پنج سال برای رسیدن بهش تلاش کردم و نتیجه نداد ... از اون گذشته ... مونا دختر خالم بود ... از بچگی می شناختمش و توی هجده سالگی فهمیدم دوستش دارم ... اون موقع سروش بیست سالش بود ... می گفت :

_امیر ... خر نشو پسر !!! تو الان اول جوونیته ... این عشق نیست ، یه احساس زودگذره ، یه سال دیگه از سرت میفته ... اون دخترم الان دوازده سیزده سالش بیشتر نیست ... احمق نشی بهش بگیا ... اونوقت به خودت میای میبینی از اون احساس قشنگ خبری نیست و کسی که این وسط می سوزه اون دختره ...

و حالا نُه سال از اون روز می گذره و هم من هم سروش فهمیدیم فقط یه احساس قشنگ نبود ... چیزی فراتر از یه احساس قشنگ بود ... به معنای واقعی عاشق مونا بودم ... بیست سالم بود که از بابا خواستم با پدر مونا حرف بزنه ... بابا شریک کارخونه ی تولید بستنی بود ... دو دنگ کارخونه متعلق به بابا بود ... وضعمون خوب بود ... نه بهتر از خونواده مونا ... اما می دونستم که اگه پا پیش بزارم بهم نه نمی گن ... خاله فوق العاده منو دوست داشت ... می گفت شبیه دایی خدابیامرزتی ... از خونواده مامان فقط مامانم و خاله مونده بودن ... داییم که با خالم دو قلو بود شهید شده بود و پدر و مادرشون هم توی تصادف از دنیا رفته بودن ... و خالم علاقه ی شدیدی به داییم داشت ... و البته من که به گفته اونا فوق العاده شبیهش بودم ...

پدر مونا هم به صرف اینکه پسر سر به زیری بودم و سرم به کار خودم بود قبولم داشت ... تنها کسی که از همون اول باهام مشکل داشت مهرداد بود ... یه جورایی اوایل فقط در حد حسادت بود که چرا مادرش منو بیشتر از اون دوست داره ... و بعدها این حسادتها بزرگتر و بیشتر شد ... که چرا مونا همیشه طرف منو میگیره و توی جمع ضایعش می کنه ... در کنار این حسادتها بهترین رفیق هم بودیم ... و جایی این رفاقت ختم شد که عاشق دختری شد که از من خوشش میومد ... بابا و مامان وقتی فهمیدن مونا رو دوست دارم خوشحال شدن ... مامان با ذوق با خاله مساله رو در میون گذاشت و قرار خاستگاری گذاشت ... هر سه آماده رفتن به خونه خاله بودیم که شریک بابا تلفن کرد و گفت که کارخونه ورشکست شده ... قلب بابا ضعیف بود ... یه بار سکته رو رد کرده بود ... اما اونشب دیگه نتونست دووم بیاره و رفت ...

تنها پشت و پناهم از دنیا رفت ... تموم سرمایه ش نابود شد ... موندم منو مامان و یه خونه ویلایی و یه ماشین ... بیست سالم بیشتر نبود ... تجربه نداشتم ... مشاور اعظمم سروش بود که اگه نبود با سر می خوردم زمین ... گفت خونه و ماشینو بفروش ... یه خونه کوچیکتر بخر و قرض پدرتو بده ... به امید خدا کار می کنی بهترشو می خری ...

توی اون وضعیت روحی خراب خودمونو جمع و جور کردیم ... پشتوانم بابا بود ... با خودم می گفتم کارخونه بابا هست ، میرم اونجا مشغول میشم ... از درس خوندن بیزار بودم و بزور دیپلم گرفته بودم ... به یه دیپلمه چه کاری میدادن ؟؟؟ عمو ، پدر سروش هم روی هر چی نامرده رو سفید کرده بود ... دریغ از یه دستگیری کوچیک ... حتی حساب سروشو بسته بود که نتونه بهمون کمک کنه ... از اونجا به بعد سروش راهشو از پدرش جدا کرد و با سرمایه ی کمی که داشت یه باشگاه پرورش اندام راه انداخت ... التماسم می کرد باهاش شریک بشم ... اما با کدوم سرمایه ؟؟ مطمئن بود کارش میگیره ... و همونم شد ... مخالفت می کردم ، داد می زد مگه من ازت پول می خوام ؟؟ مگه منو تو داریم ؟؟ منو تو داداشیم ... اما می ترسیدم ... از اینکه پدرش بفهمه و سنگ بندازه جلو پاش ... کشیدم کنار گفتم میخوام رو پای خودم بایستم ...

و چه ایستادنی ... اونقدر دربدری کشیدم و رفتم و اومدم که شدم شاگرد مغازه قصابی ... پوزخندی به خاطراتم زدم ... من نتونستم زندگیمو جمع کنم ، پدر مونا رو چه حسابی دخترشو بهم بده ؟!

صدای مونا منو از فکر بیرون کشید :

_امیر ؟؟

romangram.com | @romangram_com