#پایان_تلخ_پارت_55
_تو برو منم میام ...
دستشو از دستم جدا کرد و رفت سمت پله ها ... تا وقتی بره بالا با نگام دنباش کردم ... اونقدر خوشگل بود و با ناز راه می رفت که همه نگاش می کردن ... اخمام رفت تو هم ... دستامو مشت کردم ... این مشتو تو دهن کدومشون می زدم که نگاش نکنن ؟؟ عصبی رو به بستنی فروش گفتم :
_دو تا قیفی بزرگ ... شکلات هم زیاد روش بریز ...
بستنی فروش که پسر لاغر و جوونی بود چشمی گفت و رفت سمت دستگاه ... بعد از چند دقیقه با دو تا بستنی قیفی برگشت ... پول بستنیا رو حساب کردم و بستنی بدست رفتم سمت پله ها ... با خشم از پله ها رفتم بالا و دنبالش گشتم ... سر یه میز گوشه سالن پیداش کردم ... سرش پایین بود و داشت با ناخناش بازی می کرد ... خشمم فرو نشست و با لبخند نگاش کردم و رفتم سمتش ...
نگاهم به پشت سرش و پسر و دختر جوونی که کنار هم نشسته بودن و دل و قلوه رد و بدل می کردن افتاد ... پوزخندی زدم و زیر لب گفتم :
_چند تا مثل اینو خر کردی پسر خاله ...
شانس نداشتم که ... دقیقا باید جایی می رفتیم که این خرمگس هم باشه ... نگامو ازش گرفتم و قدمامو تندتر کردم ... رسیدم به مونا و سریع نشستم کنارش ... لبخندی بهم زد و با ذوق گفت :
_وایی که من عاشق شکلاتم ...
بستنیو دادم دستش و با خنده آروم گفتم :
_عاشق من نیستی یعنی ؟؟
آروم گفت :
_تو رو که میپرستم دیوونه ...
با لبخند نگاش می کردم و بستنی می خوردم ... سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم :
romangram.com | @romangram_com