#پایان_تلخ_پارت_54


_خدا نکنه امیرم ...

خندیدم و گفتم :

_دلبری نکن دختر ... رو موتوریم ...

با خنده گفت :

_خب باشیم ...

_خب من نمی تونم کاری کنم اونوقت ...

بلند خندید و گفت :

_بی ادب مثلا می خوای چیکار کنی ؟؟

_حالا...

خندید و چیزی نگفت... با رسیدن به بستنی فروشی موتورو یه گوشه نگه داشتم و گفتم :

_بپر پایین خانوم ...

پیاده شد و منم موتورو خاموش کردم ، سوئیچو برداشتم و پیاده شدم ... دستشو گرفتم و با هم وارد بستنی فروشی شدیم ... بستنی فروشیش دو طبقه بود ، طبقه ی بالاش لژ خونوادگی بود ... با سر به طبقه بالا اشاره کردم و نزدیک گوشش گفتم :


romangram.com | @romangram_com