#پایان_تلخ_پارت_53
لبخند آروم اومد رو لبام ... من زود قضاوت کردم !!! این دختر مونا بود ... دختری که نه هیکل ورزیده براش مهم بود ، نه چشمای رنگی ، نه موهای رنگی ، نه تیپای خفن ، نه غرور و زبون بازی ، نه پول ، نه ماشین ... تنها چیزی که براش مهم بود امیرحسین بود ... امیرحسینی که از دار دنیا یه مادر داشت و سه دنگ خونه ... امیرحسین شاگرد مغازه قصابی ... از خودم ناراحت شدم ... من چطور در مورد فرشته ام این فکرو کردم ... صداش منو از فکر بیرون کشید :
_اومدم بپرسم ماشینو بیارم یا با تاکسی بریم که موتورو دیدم ... وایی آرزوم بود سوار موتور بشم ... من برم درو ببندم و بیام ...
بدون اینکه صبر کنه حرفی بزنم ذوق زده دوید طرف در ... در خونه رو بست و اومد سمتم ... رفت پشتم و سوار موتور شد ...سوئیچو چرخوندم و هندل زدم ... موتور که روشن شد راه افتادیم ... سفت منو گرفته بود و سرشو کنار سرم روی شونم گذاشته بود... با خنده گفت :
_وایی امیر چه با حاله ... همیشه با موتور بیا دنبالم ...
خندیدم و گفتم :
_چشــــم ... تو جون بخواه ...
خنده ای که از هر گریه ای بدتر بود ... خنده ای برا اینکه درد بی پولیمو کم کنه ... درد اینکه نمی تونم دختری که عاشقشم مال خودم کنم ... درد اینکه حتی از پس خرید یه موتور دست دوم هم برنمیام ... که بتونم بدون اینکه احساس حقارت کنم دختری که دوستش دارمو سوار موتورم کنم و باهاش برم بیرون ... صدای مونا افکارمو بهم ریخت :
_امیر ؟؟؟
سرمو کمی به طرفش چرخوندم و گفتم :
_جونم ؟؟؟
_من دلم بستنی می خواد ...
خندیدم و گفتم :
_فدای دلت ... رو چشمم الان میبرمت یه بستنی توپ بهت میدم ...
romangram.com | @romangram_com