#پایان_تلخ_پارت_5

_تازه می خواستم ب.و.س.ت کنم ...

مونا خودشو کشید کنار و گفت :

_امیر اذیت کردی نکردیا ...

مامان با لبخند از جاش بلند شد ...رفت تو آشپزخونه و تنهامون گذاشت ... هسته ی آلو ها رو با دهن انداختم تو بشقاب...لبخند زد و خیره شد تو چشام ... چشمای عسلیش قوی ترین حس دنیا رو بهم منتقل می کرد ... چشمامو بستم ... از خودم می ترسیدم ... نمی خواستم پامو از حدم فراتر بزارم ... با تموم وجود می خواستمش مونا علاوه بر ظاهر قشنگ و دلفریبش باطن فوق العاده ای هم داشت ... من پسری بودم که زیبایی آنچنانی ای نداشتم ... مثل پسرایی که شبیه مانکنا قد بلند و خوشتیپ و ورزیده باشن نبودم ... چشمام رنگی نبود ... رنگ موهام خاص نبود ... ابروهامو بر نمی داشتم ...

موهامو مدل نمی دادم ... تیپم خفن نبود ... پسری نبودم که دخترا دنبالم بیفتن ... من خودم بودم ... امیرحسین بودم ... اخمو و مغرور نبودم ... چیزی که شاید مورد پسند دخترا نباشه ... ولی هر چی بودم مونا دوستم داشت ... سعی نمی کرد عوضم کنه ... منو به خاطر خودم دوست داشت نه بخاطر ظاهر ...

وضع مالیم خوب نبود ... یه شاگرد ساده بودم ... بر عکس مونا که تو ناز و نعمت بزرگ شده بود ... چیزی که باعث می شد شیفته ی این دختر باشم علاقه ی پاک و قلبی ای بود که بهم داشت ... صرفا بخاطر خودم ...

منو دوست داشت ... منِ امیرحسینو دوست داشت ... نه یه مانکن تو مجله مد !!!! نه یه بچه پولدار سوسول ... فقط من !

پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و زمزمه کردم :

_مونا ...

با احساس جواب داد :

_جان مونا ؟

قلبم تند می زد ... چیزی توی دلم فرو ریخت ! یه حس خاص و قشنگ ... نمی تونستم ازش فاصله بگیرم ... دستشو فشار دادم و نالیدم :

_می خوامت ... خیلی می خوامت ...

romangram.com | @romangram_com