#پایان_تلخ_پارت_4
نگاهی به میوه ها انداختم ... مونا گیلاس خیلی دوست داشت ... گیلاس و آلو و انگور توی سبد بود خوب بود ... خیلی هم خالی نبود ... باید می رفتم میوه بگیرم !! در یخچالو بستم و سه تا پیش دستی و چاقو برداشتم ... چاقو ها رو از دسته هل دادم تو دهنم ... بشقابا رو زدم زیر بغلم ... سبد میوه رو با دست چپم و سینی چایی رو با دست راستم گرفتم ... نمی خواستم باز بیام تو آشپزخونه و مونا رو تنها بزارم ... می خواستم از تموم لحظاتی که پیشمه استفاده کنم ...
از آشپزخونه بیرون رفتم ... مونا با دیدنم زد زیر خنده که مامان هم نگام کرد ... سری به تاسف تکون داد و گفت :
_خب یکی یکی بیار ...
نیشمو باز کردم که یه دونه از چاقوها از دهنم افتاد ... مونا دستشو جلو دهنش گرفت و منفجر شد از خنده... مامان بلند شد و سینی رو از دستم گرفت ... مامان هم خندش گرفته بود ... نشستم و همین که سبدو گذاشتم دو تا از آلوها از سبد افتاد ... مونا سرخ شده بود از خنده ... بدون اینکه بروی خودم بیارم آلوها رو برداشتم و چپوندم تو دهنم ... چشمکی هم به مونا زدم و دو لپی مشغول جویدن آلو ها شدم ...
مامان با خنده سرشو به تاسف واسم تکون داد و رو به مونا گفت :
_هر وقت پشیمون شدی به خودم بگو ...
مونا از شدت خنده خودشو انداخت طرف من که سرش افتاد رو شونم ...
مامان با لبخند نگام کرد ...اخم کردم و گفتم :
_بی خود ...
مونا سرشو از شونم برداشت و نگام کرد ... اخم کمرنگی کرد و گفت :
_باز تو با دهن پر حرف زدی ...
ه.و.س کردم اذیتش کنم ... همونجور که ملچ مولوچم به راه بود گفتم :
romangram.com | @romangram_com