#پایان_تلخ_پارت_37

_می دونم ...

دختر با خنده ی آرومی ازمون دور شد ... همه مشغول کارشون شدن ... سروش به طرف چند تا مبل راهنماییم کرد ... هر دو نشستیم ... آروم گفتم :

_نمی خوای بگی منو چرا اوردی اینجا ؟؟

دستشو دراز کرد پشت سرم روی پشتی مبل و لم داد روی مبل و گفت :

_اوردمت اینجا که پولدار بشی ...

اخم کردم و گفتم :

_اینجا ؟؟؟

سرشو به نشونه مثبت تکون داد و گفت :

_کار خاصی قرار نیست بکنی ... فقط میای اینجا چند تا لباس می پوشی ، یه ژست میگیری و چیک ... میشی مدل ... مشهور میشی و پولدار ... و مونا میشه همسرت !!!

آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و خم شد سمت پایین ... دستاشو تو هم گره کرد و با لبخند نگام کرد و گفت :

_چطوره ؟؟

خشکم زده بود ... نمی دونستم چی بگم ... لم دادم روی مبل و چشمامو بستم ... دستمو کشیدم روی صورتم ... مدلینگ کاری بود که ازش بیزار بودم ... همیشه دوست داشتم زندگیم به دور از حاشیه باشه و سر و صدا و مدلینگ کاری بود که منو از زندگی عادیم دور می کرد ... صدای سروش باعث شد چشمامو باز کنم :

_به به ... عرشیا ... چطوری پسر ؟؟

romangram.com | @romangram_com