#پایان_تلخ_پارت_33
_خب دو تاشو با هم بخور ...
منم خندیدم و بلند گفتم :
_مامان ما رفتیم ...
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت :
_برید بسلامت ... با خبرای خوب برگردید ...
سروش زیر لب گفت :
_ایشالا ...
رفتیم بیرون و کفشامونو پوشیدیم و راه افتادیم سمت در ... سروش درو باز کرد و کنار ایستاد تا رد بشم ... دستمو پشت کمرش گذاشتم و هلش دادم بیرون ... خودمم پشت سرش رفتم و درو بستم بسم الهی زیر لب گفتم و سوار ماشین شدیم ...
سروش ماشینو روشن کردو عینکشو از روی موهاش داد پایین و گذاشت روی چشمش ... توی آینه وسط نگاهی به خودش انداخت و راه افتاد ... انصافا خوشتیپ و جذاب بود ... آفتابگیرو دادم پایین و نگاهی به خودم تو آینه انداختم ... با دیدن تعجب کردم ... سروش از گوشه چشم نگام کرد و خندید ... خیلی قیافم عوض شده بود ... خودم هر وقت می خواستم برم پیش مونا موهامو ساده میزدم بالا ... اما این بار سروش کج رو به بالا برام زده بود ... قیافم جالب شده بود ... موهام مدلش ساده بود ولی جلوش یکم بلندتر از بقیه جاهاش بود ...
مونا این مدلی دوست داشت منم همیشه موهامو همین مدل کوتاه می کردم ... دستی به صورت سه تیغ شدم کشیدم ... خوب شده بودم ... لبخندی زدم و آفتابگیرو دادم بالا ... سروش خم شد طرفم و در داشبوردو باز کرد ... جعبه ای برداشت و در داشبوردو بست ... جعبه رو انداخت رو پام و گفت :
_ببین خوشت میاد ...
جعبه عینک بود ... درشو باز کردم ... یه عینک آفتابی مستطیلی بود ... چقدر خوب سلیقه منو می شناخت و می دونست چی بهم میاد ... لبخندی بهش زدم و گفتم :
_خیلی خری ...
romangram.com | @romangram_com