#پایان_تلخ_پارت_127
_خب نذار بفهمه ...
خندید و گفت :
_دِ نشد دیگه ... من که چیزی از خانومم مخفی نمی کنم!!
هر دو خندیدیم و همزمان گفتیم :
_اونم تو ...
سروش پسر تو داری بود ... زیاد اهل درد و دل نبود و همیشه کاراشو به تنهایی دنبال می کرد و در آخر به همه اعلام می کرد ... درست مثل قضیه هلیا ... عادت نداشت از کسی کمک بگیره ... از کسی مشورت نمی گرفت ... همیشه هم موفق بود !! اهل دروغ نبود اما همه چی رو هم نمی گفت ... در کل حساب شده عمل می کرد و با فکر حرف می زد ... با صدای آلارم اس ام اسم از فکر بیرون اومدم ... سروش دراز کشید سرجاش ... پیامو باز کردم :
امیر بابا برای فردا شب تدارک مهمونی دیده ... داشت با مامان صحبت می کرد شنیدم ، می گفت خواهرتو پسرشو دعوت کن ... سورپرایز دارم براتون ... خوشبختی مونا از همه چیز برام مهم تره ... یعنی سورپرایزش چیه ؟؟ به نظرت می تونم دلخوش باشم که بابا می خواد با ازدواجمون موافقت کنه ؟؟؟
به فکر فرو رفتم ... اینکه پدر مونا شکایتشو پس گرفته بود و از خاله خواسته بود مارو به اون مهمونی دعوت کنه یه جورایی منو هم دلخوش کرده بود ... چون ما زیاد توی مهمونیاشون حضور نداشتیم ... مگر برای دید و بازدید عید و جشن تولد مونا و مهرداد ... با تامل گفتم :
_سروش ؟؟
نگاش کردم ... دستاشو زیر سرش گذاشته بود و چشماش بسته بود ... آروم گفت :
_هوم ؟؟
_مونا می گه باباش فردا شب مهمونی داره و به خاله گفته خواهرتو پسرشو هم دعوت کن ...
سروش چشماشو باز کرد و متعجب و با فکر گفت :
romangram.com | @romangram_com