#پایان_تلخ_پارت_121

سروش سری به تاسف تکون داد و گفت :

_نو که اومد به بازار کهنه شد دل آزار ؟! تا این نفله اومد بیرون من شدم پسرم خالی ؟!

منو مامان خندیدیم و مامان با ذوق سروشو کشید تو بغلش ... البته سروش با اون هیکل گنده و قد بلندش مجبور شد خودشو خم کنه تا مامان بتونه بغلش کنه ... حسرت تو چشمای سروش منو آتیش می زد ... از بچگی نفهمید مادر چیه و بعد از فوت بابا هم که رابطش با پدرش شد فقط در حد سلام و علیک ... اونم بزور و سه چهار ماه یه بار ... مادر منو مثل خودش می دونست و همیشه می گفت:

_ثنا فقط منو به دنیا اورد مادر واقعی من زهراست ...

صدای مامان منو از فکر بیرون کشید :

_الهی قربونت برم ... انقدر زبون می ریزی که آدم دلش کنده می شه ...

منو سروش خندیدیم و مامان سروشو ول کرد ... با لبخند نگامون کرد و گفت :

_خداروشکر که هر دوتاتون سالم و سرحال پیشمید ... برم براتون اسفند دود کنم ...

لبخندی به روش زدم و مامان رفت توی آشپزخونه ... سروش بلند گفت :

_آخه این حاجی بازاری رو کی چشم می زنه ... برا من دود کن بابا !!

خندیدم که مامان هم با خنده از آشپزخونه اومد بیرون ... ظرف اسفند توی دستش بود و داشت با صلوات به طرفمون میومد ... مامان اسفندای توی دستشو روی سر سروش چرخوند و اومد سمت من ... روی سر منم چرخوند و ریخت روی زغالا ... با لبخند دستشو گرفتم تو دستم و اول روی دستشو بوسیدم و بعدم پیشونیشو ... اشک توی چشماش جمع شد و با لبخند زیر لب گفت :

_قربونت برم ...

با لبخند گفتم :

romangram.com | @romangram_com