#پایان_تلخ_پارت_117
خندید و گفت :
_آزادی ... شاکیت شکایتشو پس گرفته !!
لبخند اومد رو لبام ... ناباور به منصوری نگاه می کردم که خوشحال نگام می کرد ... لبخندم کم کم تبدیل به خنده شد ... از جام بلند شدم و رفتم سمت در ... مدام توی دلم خداروشکر می کردم ... منصوری دستی به کمرم زد و گفت :
_امیدوارم دیگه گذرت به اینورا نیفته ...
با قدردانی بروش لبخند زدم و چیزی نگفتم ... درو بست و گفت :
_دنبالم بیا ...
همراش رفتم ... جلوی در همون اتاقی که وسایلمو گرفته بودن ایستاد ... درو باز کرد و رفت داخل ، پشت سرش رفتم ... رو به مامور احترام گذاشت و کنار ایستاد ... نگاهی به مامور انداختم که با اخم نگام می کرد ... به نشونه سلام سرمو تکون دادم ... مثل خودم سرشو تکون داد و گفت :
_وسایلتو چک کن ...
و پاکتی رو روی میز هل داد سمتم ... جلوتر رفتم و نایلون زیپ دار رو برداشتم ، دسته کلیدم و گوشیم و کیف پولم و ساعت مچیم و چاقوی یادگاری سروش داخلش بود ... با دیدن چاقو لبخند زدم ... چاقوی جیبی کوچکی که روی دسته ش با آب طلا کار شده بود و روش حرف " آ " و " اس" لاتین حک شده بود ... مامور خشن گفت :
_خداروشکر کن بخاطر حمل اسلحه سرد کاری به کارت نداشتم ... اینم بخاطر سفارش ستوان محبی بود که توقیفش نکردم ...
سرمو تکون خفیفی دادم و گفتم :
_می تونم برم ؟؟
برگه ای به سمتم هل داد و گفت :
romangram.com | @romangram_com