#پایان_تلخ_پارت_116
_بیخیال داداش ... کدوم بابا ؟!
می خندید اما حس می کردم چقدرغم داره ... با ذوق گفت :
_به زور مامان همراشون رفتم مهمونی ... کسل یه گوشه نشسته بودم و اطرافمو نگا می کردم که دیدمش ... امیر نمی دونی چقد خانومه ... آروم نشسته بود یه گوشه و جمعیتو نگاه می کرد ... به نظرم با اون مانتو شلوار و شال روی سرش از همه دخترای اونجا که مثل انسان های اولیه لباس پوشیده بودن شیک تر بود ...
خندیدم و گفتم :
_دیوونه ای بخدا ... وسط حرفای احساسیم دست برنمیداری ؟!
اونم خندید و گفت :
_دروغ می گم مگه !؟
با خنده سرمو به نشونه نه تکون دادم ... حس می کردم علاقم بهش صد برابر شده ... مردونگی رو در حقم کامل کرده بود ...
فردا روز دادگاه بود ... نمی دونم چرا روزا انقد کند پیش می رفت ... دلم می خواست زودتر از اینجا خلاص می شدم و می رفتم خونه ... دلم برای مامان تنگ بود ... برای مونا !! تو خودم غرق بودم که در بازداشتگاه با صدای ناجوری باز شد و منصوری با لبخند گفت :
_پاشو که خدا برات خواسته ...
متعجب گفتم :
_چخبره ؟؟؟
romangram.com | @romangram_com