#پایان_تلخ_پارت_107
سرشو به نشونه مثبت تکون داد و گفت :
_تکرار نشه ...
با عصبانیتی که به شدت سعی داشتم مهارش کنم گفتم :
_اگر به ناموسم بی احترامی نشه این اتفاق تکرار نمیشه...
این ستوان پیزوری چه می دونست علت درگیری منو مهرداد چی بوده ؟؟ اگه جای من بود می تونست حسمو درک کنه ؟! می تونست خودشو کنترل کنه وقتی برادر کسی که دوستش داره اون مزخرفاتو تحویلش بده ؟؟ مهرداد بزرگواری کرده بود ازم شکایت نکرده بود ؟؟؟ یا من که گردنشو نشکستم ؟! نگاه ستوان محبی رنگ تعجب به خودش گرفت ، سرشو با تردید بالا پایین کرد و گفت :
_می تونید تشریف ببرید ...
دندونامو روی هم ساییدم و چرخیدم سمت در ... درو باز کردم و رفتم سمت بازداشتگاه ... این بار برعکس بود منصوری داشت دنبال من میومد ...
*
دراز کشیده بودم سرجام و خیره به سقف مونده بودم ... دستامو روی شکمم حلقه کرده بودم و زیر لب همون آهنگ مورد علاقه مونا رو زمزمه می کردم :
_تو اونور دنیا باشی ... پشت ابرا باشی ... دوسِت دارم ... من آرزومه ، دلت با من بمونه ... هی بگی بمون تو عشق من ...
چیکار می کردم با دل تنگیم !؟ هفت روز دیگه تا دادگاه مونده بود ... توی افکارم غوطه ور بودم که باز در بازداشتگاه باز شد و منصوری با لبخند گفت :
_پاشو ملاقاتی داری ...
با خنده به مرد هم اتاقیم نگاه کردم ... منتظر بودم باز غر غر کنه ولی داشت چرت می زد ... از جام بلند شدم و دمپایی های ابری رو پوشیدم و رفتم سمت در ... همونطور که می رفتم بیرون گفتم :
romangram.com | @romangram_com