#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_82


با خودم گفتم:

- اینم کشت مارو با این نسترنش!

مریم بدون حرفی جلوتر از ما دوتا راه افتاد. من و آیلین پشتش ایستاده بودیم،

سرشو برگردوند و گفت:

- چرا شماها نمیاید؟

قدم زنان با هم وارد فروشگاه بزرگ چند طبقه ی نزدیک برج شدیم.

تمام طول راه آیلین، با شیرین زبونیش من و مادرش رو سرگرم کرد.

موهاشو از پشت با گل مو بسته بود.

یک کلاه کاموایی قرمز گرد توری به طور کج روی سرش گذاشته بود و یک ژاکت قرمز با گلهای رنگارنگ و شلوار سارافانی جین سورمه ای به پا داشت.

کاملا مشخص بود که مریم به لباسهای خودش و دخترش توجه زیادی داره.

از جلوی غرفه روسری فروشی گذشتیم.

مریم رو به من کرد و گفت:

-اگه اشکالی نداره من یک روسری بخرم.

romangram.com | @romangram_com