#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_8
در طول دوران هنرپیشگیم٬ من فقط یه بار واقعا شاد شدم و اونهم در همون روز و همون لحظه بود.
بقیه خوشیهام مصنوعی بود. نه مصنوعی هم نبود واقعی بود ولی دیگه به من حس شادی دست نداد...
19 ساله بودم که با مخالفت پدر و مادرم از شهرستان به تهران اومدم. پسرهفتم یک مرد کشاورز بودم. خدا رحمتشون کنه چقدر زمانیکه به تهران می اومدم مادرم اشک ریخت.
6 برادرم همگی دنباله روی پدرم بودن و کشاورز شدن و همگی در شهرستان برای خودشون کیا و بیایی دارن. ولی من شیفته بودم و عاشق. عاشق چیزی که به اون سینما می گن.
به خاطر همین عشق، بر خلاف میل پدر و مادرم به تهران اومدم. چند ماهی رو در خونه ی یکی از بچه های شهرستان که نسبت دوری هم با خانوده ش داشتیم، موندم. جواد شاگرد اول شهرستانمون بود و در رشته مهندسی عمران دانشگاه امیر کبیر ادامه تحصیل میداد.
کم کم پولهای جیبم ته کشید و مجبور شدم دور میدون انقلاب سی دی آهنگ و فیلم دستفروشی کنم. چندین بار جواد بهم گفت که به شهرستان برگردم ولی من عشق سینما داشتم و هربار میگفتم:
- جواد مطمئن باش که یه روزی وارد سینما میشم
او نم در جواب میگفت:
- کی دیگه امین؟ سه ماهه که تهرانی. برای وارد سینما شدن که عشق و حرف و دوست داشتن کافی نیست. باید تحصیلات دانشگاهی داشته باشی. پارتی داشته باشی. دوره ببینی. الکی که نیست . کی گفته هرکی عشق فردین داره وارد سینما میشه؟
عاشق فیلمهای فردین بودم. بیش از ده بار هر فیلمشو دیده بودم. خدا بیامرز مادرم ، هر موقع که گنج قارونو میدیدم می گفت:
- امین ! این گنج قارون واسه تو گنج نمیشه! پاشو بچه یه فکری به حال زندگیت بکن. از محمد یاد بگیر! صبح ها میره دبیرستان و بعد از نهار دو ساعتی به پدرت کمک میکنه و پولی هم واسه خودش پس انداز میکنه ولی تو چی صبحها دبیرستان. عصرها خواب و شبها فیلم...
romangram.com | @romangram_com