#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_77
خانم نیکوسرشت یا همون مریم خانم از جا بلند شد. در حالی که شالش را درست میکرد گفت:
- من میرم میز شامو بچینم
نگاهی به این حرکت عجولانه ش کردم. چیزی دستگیرم نشد
سرمو به سمت حاج آقا چرخوندم و گفتم:
- صحیح می فرمایید. ولی با شغلی که ما هنرپیشه ها داریم کمتر کسی حاضر میشه مدت طولانی با ما زیر یک سقف باشه
- چطور؟
- سو تفاهم تو زندگی ما زیاده. به خاطر راحتی که با همکارای خانمی که در این کار داریم، یکسره باید در حال رفع و رجوع شکهای همسرامون باشیم. زندگی قبلیم هم به همین دلیل از هم پاشید.
- پسرم! هر زنی حساسیتهای خودشو داره. این بر عهده توئه که چطوری اعتماد همسرتو جلب کنی تا بهت شک نکنه.
- منکه از خدامه یک زندگی راحت و بی دغدغه داشته باشم. خانم نیکوسرشت در جریان هستند که چطوری به خاطر ریخت و پاش یک مهمونی درمونده شده بودم.
حاج آقای نیکوسرشت عرق چینش رو از سرش بر داشت و دستی به سر بی موش و محاسنش کشید و گفت:
- توکل کن به خدا. انشا... همه چیز درست میشه. خودش راهو بهت نشون میده
حرفهاش به دلم نشست. از اون دسته افرادی بود که خدا رو در چهره نورانیشون میشد دید. با صحبتها و امیدواریهایی که به من داد خستگی از تنم رخت بست.
از تعداد مهمونهایی که در حد یک بابا بزرگ و یک عمو با بچه ش بود، میشد فهمید که خانم نیکوسرشت کسی رو نداره و یا حداقل فکو فامیلش تو تهران نیستن.
romangram.com | @romangram_com