#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_73
آیلین ابروهاشو بالا داد و خیلی بامزه گفت:
- مگه وقتی امیرکیا با عمو اومد و یک گل قرمز بهم داد، شما بهش نگفتید که خودت گلی پسرم؟
- دختر قشنگم! امیرکیا بهت گل داد. ولی آقای شاهکار بهت کادو داه. فرق میکنه!
آیلین خنده ی نخود کشمشی کرد:
جای خالی دوتا از دندونهاش که افتاده بودن ظاهر شد.
خانم نیکوسرشت رو به من کرد:
- ببخشید آقای شاهکار، شما رو دم در سرپا نگه داشتیم. بفرمایید تو.
واردخونه شدم.
کسی غیر از یک پسر بچه 5 ساله، داخل سالن پذیرایی نبود.
آیلین به سمت پسر بچه رفت و دستشو گرفت و به طرف من آورد:
- آقای شاهکار! این پسر عمومه٬ امیرکیا٬ مامانش بیمارستانه. آخه واسش یک خواهر کوچولو از بیمارستان خریدن. باید شب اونجا باشه.
چشمم به صورت خانم نیکوسرشت افتاد که به من خیره شده بود.
چشماش به رنگ قهوه ای روشن و سرد بود. یخِ یخ
romangram.com | @romangram_com