#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_65
- ممنون. با تاکسی میرم
سوار آسانسور شد.
به پارکینگ رفتم و سوار ماشینم شدم.
وارد خیابون اصلی که شدم، خانم نیکوسرشت، منتظر تاکسی ایستاده بود و مرتب به ساعتش نگاه میکرد.
با خودم گفتم
- امین از جلوش رد شو و تحویلش هم نگیر. همچی باهات حرف میزنه انگار ارث باباشو ازت میخواد... ولش کن!
ولی نمیدونم، چه نیرویی بود که منو به سمت اون میکشوند. شاید به خاطر بی محلیهایی بود که بهم میکرد!
جلوی پاش ترمز زدم و شیشه سرنشینو پایین دادم و گفتم:
- بفرمایید بالا خانم نیکوسرشت. تا یه مسیری میرسونمتون. مشخصه که دیرتون شده.
نگاهی به ساعتش انداخت و بعد از کمی مکث سوار ماشین شد.
هرکسی قیافشو میدید میفهمید که از رو اجبار سوار شد.
- میشه بپرسم کجا تشریف میبرید؟
- بیمارستان
romangram.com | @romangram_com