#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_59


- آره مامانم رو دفترم نوشته.

رو به مدیر کردم:

- میشه لطف کنید بهشون زنگ بزنید تا ظهر بیان دنبال آیلین. چون من تا شب، سر صحنه ام. فکر نمی کنم بتونم بیام دنبالش

خانم مدیر لبخندی زد وگفت :

- چشم... حتما... شما خیالتون راحت باشه. بیا آیلین جان! فکر کنم کار خانم صبوری تو کلاس پنجمی ها طول کشیده. خودم می برمت سر کلاس.

از مدیر مدرسه خداحافظی کردم و به سمت مکان فیلمبرداری پرواز کردم.

ساعت از ده شب هم گذشته بود. آنقدرگاز و پدالو فشار داده بودم که انگشتهای پاهام از خستگی زق زق میکردن.

از صبح دو بار با کارگردان بحث کردم.

دیگه نمیشه واسه پول در آوردن، هر طور که دلشون بخواد وجه ی آدمو لجن مال کنن.

از شهرک سینمایی تا آپارتمانم حداقل یکساعت راه بود. البته اگه تو ترافیکهای یک کیلومتری بعضی از اتوبانها گیر نمیکردم.

تهران هم جاذبه هاشو واسم از دست داده بود.

به برج که رسیدم، با عجله ماشینو تو پارکینگ پارک کردم. دلم فقط یک حموم آب داغ میخواست و یک خواب راحت تا صبح.

به سرعت، سوار آسانسور شدم.

romangram.com | @romangram_com