#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_56
ظرفهای خانم نیکوسرشتو به واحدشون بردم.
یک تشکر بلند و بالا کردم که با یک خواهش میکنم ختم کلام اعلام شد.
چند روز بعد از اون مریضی با صدای آیلین که از تو راهرو به گوش میرسید، بیدار شدم.
غلتی زدم و به خودم گفتم:
- بخواب. چکارش داری؟ شاید مامانش دعواش کرده باشه. به تو چه!!!
ولی راضی نشدم. از جام بلند شدم. درو باز کردم.
آیلین لباس مدرسه به تن، دم واحد خونشون ایستاده بود و گریه میکرد.
- آیلین ! چرا گریه میکنی عزیزم؟
در حالیکه هق هق گریه میکرد، گفت:
- سلام آقای شاهکار. دیشب دیر خوابیدم. هرچی مامانم گفت بخواب، گوش نکردم. امروز صبح هم مامانم چند بار بیدارم کرد ولی بیدار نشدم.
مامان هم رفت سر کارش. از سرویس جا موندم. حالا چکار کنم؟
اشکهاش مثل دونه های مروارید از چشماش روون بود. دلم براش سوخت.
- عزیزم گریه نکن. خودم الان به مدرسه میرسونمت . 5 دقیقه ای حاضر میشم
romangram.com | @romangram_com