#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_51


سفیدی دور چشمهای آبیش به قرمزی میزد.

نا خود آگاه به سمت خودم کشیدمش. لپهای گلیش رو بوسیدم و گفتم:

- چقدر تو نازی دختر!

- مرسی. آقای شاهکار... خودمم میدونم. به مامانمم گفتم که خیلی نازم. اونم میگه مثل بابات خودتو شیفته کردی!

از این حرفش خنده ام گرفت.

منظورش خود شیفته بود.

- تازه! بعضی وقتها هم میگه اعتمادت هم رفته به سقف چسبیده. اونم مثل باباته...

وااااای! که شیرین زبونی این دختر در اون لحظه تنها چیزی بود که میتونست دل پیچه منوبه باد فراموشی بسپاره.

چشمم به خانم نیکوسرشت افتاد که اخمی بین ابروهاش داشت و یک دستش رو به کمرش زده بود.

شاکی گفت:

- میذارید ازتون عکس بگیرم یا اینکه میخواید همینطور منو تو این سرما سرپا نگه دارید؟

شرمنده گفتم:

- ببخشید خانم نیکوسرشت! این دختر شما به قدری ناز و شیرین زبونه که آدم دلش نمیاد دست از صحبت با اون برداره.

romangram.com | @romangram_com