#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_5
سکوت سنگینی بین من و حاجی حکمفرماست.
حاجی استکان خالی چای را توی سینی میگذارد و بلند می گوید:
- فریده خانم! فریده خانم!
همان زن با یک چادر رنگی در حالیکه کودکش را در بغل دارد به اتاق وارد میشود:
- بله حاجاقا، کاری دارید؟
- دوتا چایی دیگه بیار بابا!
استکان خالی چای را توی سینی میگذارم و رویم را به سمت زن میکنم: - ممنونم. من دیگه چای نمیخورم.
فریده خانم بچه را روی زمین میگذارد و سینی را بر میدارد و از اتاق بیرون میرود. بعد از چند دقیقه با یک استکان چای بر میگردد.
چای را جلوی حاجی میگذارد و با بچه از اتاق خارج میشود.
حاجی سکوت را می شکند:
- نمی خوای حرف بزنی؟
دل به دریا میزنم:
- از کجاش بگم؟
romangram.com | @romangram_com