#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_4


- خدا پدر ومادر مخترع کتری برقی رو بیامرزه. کار همه رو راحت کرده. در عرض سه دقیقه چای درست میشه.

حاجی سینی چای را روی زمین میگذارد و روبروی من روی کناره می نشیند.

حاجی استکان چای را از توی سینی بر میدارد و جلویم میگذارد:

- بخورتا سرد نشده.

یک قند از توی قندان داخل سینی بر میدارم و استکان را به لبم میبرم.

در دلم غوغایی برپاست. غوغا، نه...! محشر کبری است... هنوز هم نمیدانم آیا تصمیمی که گرفته ام درست است یا نه؟ اینکه پیش حاجی آمده ام تا همه چی را برایش روی دایره بریزم عاقلانه است یا نه؟

حاجی نیکوسرشت چشمانش را ریزمیکند:

- خیلی درهمی! گرفته ای! از اون شب که دیدمت، به نظر لاغر تر میای! چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

به چشمانش نگاه میکنم. پر است از آرامش و مهربانی . نور خدا را در چشمانش میبینم. انگار که دوچشم شیطان به چشمان فرشته ی خدا خیره شده اند.

آشوب دلم بیشتر میشود.

یک آن از تصمیمی که گرفته ام پشیمان میشوم.

انگشتانم را یکی پس از دیگری می پیچانم و صدای کشیده شدن تاندونهایش بلند میشود.

تق، تق، تق

romangram.com | @romangram_com