#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_3


دور تا دور اتاق، تشکچه های باریکی قرار دارند که روی آنها پشتی های طرح ترکمن گذاشته شده اند.

حاجی با دست اشاره میکند:

- بفرما بنشین پسرم!

روی یکی از کناره ها مینشینم.

حاجی از اتاق بیرون میرود.

چشمم به قاب عکس روی دیوار می افتد. عکس چهره ی یک مرد جوان است که بسیار به حاجی شباهت دارد. یک مرد جوان 17 یا 18 ساله با ریش و سبیل کم پشت .

از روی کنجکاوی، از جا بلند می شوم و به سمت عکس میروم. یک عکس کوچک که سه تا رزمنده ، دست در گردن هم میباشند، در کناره قاب گذاشته شده است.

صدای حاجی را میشنوم:

- عکس شهیدمه، محمد علی. سال اولی که رفته بود جنگ برامون فرستاد. سال 1364 بود. عکس داخل قاب رو هم زمان اعزام گرفت.

سرم را به نشانه ی تاسف پایین می اندازم و آهسته می گویم:

- خدا رحمتشون کنه.

- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... پسرم بنشین. چایی آوردم.

حاجی با خنده ادامه میدهد:

romangram.com | @romangram_com