#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_46
تو این مدت فهمیده بودم که برخلاف خانهای دیگه که تا منو میشناختن، میخواستن از فیها خالدونم هم سر در بیارن، مکالمه هاشو با من درحد ادب و نزاکت ادامه میداد و تمام جوابها و سوالهاشم کوتاه بود. دست آیلینوگرفت و گفت:
- بریم دخترم.
آیلین در حالیکه دستش تو دستای مامانش بود و به جلو کشیده میشد، روشو سمت من کرد و با حرکت دستش میگفت:
- بای بای آقای شاهکار. بای بای.
در هر واحد 2 تا آسانسور وجود داشت. هرکدوم به آسانسوری جدا سوار شدیم.
از در لابی که بیرون اومدم، نفس عمیقی کشیدم. سرمو بلند کردم. اشعه های کم جون خورشید بدجوری چشمهامو اذیت میکرد.
کلاهمو سرم کردم و شالمو دورتادور گردن و دهنم پیچیدم. فقط چشمهام دیده میشد.
خودمو عین اسامه بن لادن درست کردم.
لبخندی زدم و با گامهایی استوار به سمت در خروجی راه افتادم.
فضای سبز برج خیلی بزرگ نبود ولی همین مقدار محوطه هم برای تهرانیکه کمبود زمین واسه خونه سازی داره حکم پارک ملت بود.
آیلین و مادرش به سمت درخت کاجی رفتن که زیرش برفهای دست نخورده مثل دونه های الماس در زیرخورشید بی رنگ و روح صبح جمعه میدرخشید.
بعد از نیم ساعت پیاده روی، بدون مزاحمت ملت عزیز که اونهم به مرحمت عینک آفتابی و شالگردنی بود که دور دهانم پیچیده بودم به برج بازگشتم.
شالمو از دور دهنم باز کردم و دور گردنم انداختم. عینکو تو جیب پالتوم گذاشتم و به سمت لابی رفتم.
romangram.com | @romangram_com