#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_45
- مثه بابای من؟
- آره عزیزم مثل بابای شما.
خانم نیکوسرشت دم درحاضر شد.
یک سبد کوچک که توش هویج و زغال و بیلچه بود در دست داشت.
- سلام آقای شاهکار
- سلام از بنده است خانوم. حال شما چطوره؟
- ممنونم. شما خوبید؟
- مگه میشه بعد از مدتی اجازه نفس کشیدن تو هوای تازه رو بهمون بدن و حالمون بد باشه؟؟!!
- درسته. خدا رو شکر. اینقدر چشم به آسمون دوختیم که برف بیاد، گردنمون خشک شد. خدا هیچوقت دل بنده هاشو نمیشکنه. راستی؟ نسا خانم میاد خونتون؟
- بله دستتون درد نکنه هفته ای یه بار میاد. خیالم راحت شده. خدا خیرتون بده.
- ببخشید آقای شاهکار. چند روز پیش یک خانم جلوی منو تو لابی گرفت و از شما ازم پرسید. گفت نامزدتونه و یادش رفته آدرس طبقه رو از خونشون بیاره و موبایلشم همراهش نیست که به شما زنگ بزنه. دیدم کمی مشکوک حرف میزنه با اجازتون گفتم من شما رو نمیشناسم.
- خوب کردید خانم. محض اطلاعتون بگم من نه زن دارم نه نامزد. اگه خانم دیگه ای هم از شما سراغمو گرفت، بگید نمیشناسید.
- چشم. با اجازه.
romangram.com | @romangram_com