#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_177


می پرد در چشمم آب انار

سحر شده بود. همه ی خاطراتو که خوندم، دفترو بستم و پوزخندی زدم و با خودم گفتم:

- رمان جالبی میشه... اینم یکی مثل سوسن، که ادعا کرد بچه ی تو شکمش از منه ولی بعد از آمنیوسنتز و آزمایشات ژنتیک خلاف گفته ش ثابت شد.

از کجا معلوم که این پلاستیکو از دستی اونجا نذاشته و با نسا خانم هماهنگ نکرده که به دست من برسه. این هم چیزیه که آدم موقع اسباب کشی یادش بره و تو خونه جا بذاره؟ به هر حال این دروغ محضه.

انگار که یک کتاب رمانو واسه چندمین باره که میخو ندم. اونم یه رمان کوچه بازاری نه یه رمان ادبی!!

مهمونی کرمانو من خوب یادمه...

اونشب اصلا همچین دختری تو مهمونی نبود.

یادمه اونشب معده ی من به مشروب واکنش نشون داد و حالم بهم خورد و وقتی چشم باز کردم تو اتاقم در هتل و روی تختم بودم. بعد از نیم ساعت هم کاوه به اتاقم اومد و گفت که حالم تو مهمونی بد شده و آژانس منو به هتل آورده.

سر و صورتم خونی بود. ولی کاوه گفت به خاطر مستی زیاد دچار جنون شدم و خود زنی کردم.

بهت زده و متعجب به دفتر نگاه کردم.

آیلین نمیتونه دختر من باشه. من اصلا این زنو تا به حال ندیدم. حیف از اون پیرمرد که همچین عروسی داره.

چه راحت با آبروی مردم بازی میکنند.

حتما میخواد من برم دنبالش و بعد از اینکه پیداش کردم، عقدش کنم و گند کارشو قبول کنم و اونم به خاطر این که گول یه مشت اراجیف تو دفترشو خوردم به ریشم بخنده و به دوستاش بگه دیدید که بُردم و امین شاهکار شوهرم شد.

romangram.com | @romangram_com