#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_171
تموم اون شب به روزهای بی دغدغه گذشته که در کنار پدر و مادرم بودم غبطه خوردم.
غبطه ی هوای گرم کویر و شبهای پرستاره با آسمان کوتاه .
باز هم در سوالهای بی جوابی که از ذهنم گذشت، مجهول موندم.
کی میدونست که من ابری بارونی بودم که هر بار با باریدن سنگین تر شدم.
کی فهمید که من نوری بودم که گرفتار شب های تاریک شدم.
قلم سرنوشتم دردست کسی افتاد که نوشته های رنگین اونو سیاه کرد و من ناامیدانه در انتظار نوشته ای سفید موندم.
یاد شبهایی افتادم که ترس و اضطراب کابوس تمام لحظه هام شده بود.
چه شبهای سیاهی بود... شبهای سیاه و ظلمانی.
خواستگارهام پا به جفت نبودن ولی کاری که اون با من کرد همون تک دونه ها رو هم پروند.
چقدر خوب بود که کسی همراهم میشد
من بت میشدم و او بت پرست
من ناز میشدم و او نیاز
من لیلی میشدم و او مجنون
romangram.com | @romangram_com