#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_170
باید سکوت میکردم و دم نمیزدم. آبروی رفته در جوی آب من، نباید با سیلها همراه میشد.
حس کنجکاوی داشتم. دوست داشتم ببینم کسی که تمام آرزوهای منو به باد داد، خودش زندگیش چطوریه؟
وقتی با نسا خانم به آپارتمانش رفتیم و وضع اونجا و بطریهای مشروب رو دیدم فهمیدم که اون از من هم بدبخت تره…
در اوج تنفری که به اون داشتم، تصمیم گرفتم در همسایگیش باشم و در سر رسید قرار داد اجاره، آپارتمانو عوض کنم.
حاج آقا نیکوسرشت حتما از علت تعویض منزلم، قبل از سر اومدن قرار داد، میپرسید و تا جواب قانع کننده ای به اون نمیدادم دست بردار نبود.
باید در کنار امین شاهکار یک زندگی معمولی رو ادامه میدام.
مثل دو تا همسایه.
با دیدن دوباره امین شاهکار، بعد از سالها بغض کردم و بغضم بالا اومد و بالاتر.
اونقدر بالا اومد که راه نفسمو گرفت.
کارم از گریه گذشته بود...دردم، یکی دوتا نبود که گریه مرحم دل زخمیم بشه.
در نگاهش شیطانو دیدم. من از شیطان آبستن شده بودم.
حاج آقا به من آموخته بود که گاهی سکوت بهترین دوای درد بی درمونه و بخشش یک گنهکار، رنگهای سیاه و خاکستری بخت رو رنگین میکنه.
ولی من نمیتونستم امین شاهکارو ببخشم.
romangram.com | @romangram_com