#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_17
- کوچولو! مامانت خونه است؟
- بله. کارش دارید؟
- آره. ولی خودم میام بهش میگم
- باشه. بای... بای
دستمو جلوی گوشم بردم و چند تا از انگشتامو تکون دادم و گفتم: باااااااای.
کاسه آش رشته رو روی اپن گذاشتم. سرمو جلو بردم و بو کشیدم.
زیر لب گفتم:
- عجب بویی داره لامصب!
سالها بود که آش خونگی نخورده بودم.
از زمانی که به تهران اومده بودم، هرچی آش خوردم در دربند و درکه بود که اونهم به علت توجهات بیش از حد ملت شریفمون با دیدن من، آش زهر مارم شده بود.
کوچکترین تفریح رو هم نمیتونستم با فراغ دل انجام بدم. به همین خاطر تمام تفریحام شده بود مهمونی رفتن و مهمونی دادن و رفتن به کشورهای خارجه.
به جرات میتونم بگم 6 ساله که به توچال نرفتم. 10 ساله که به پارک ملت نرفتم. 8 ساله که رنگ پارک ساعی رو ندیدم.
سالهاست به سینما نرفتم. رنگ شیشه های ماشینم دودیه. تو شب هم عینک آفتابی میزنم که مردم منو مثه یه متهم محکوم شده، دم سوپر و فروشگاه جلب نکنن.
romangram.com | @romangram_com