#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_168
بعد از فوت حاج خانم، پسر کوچک خونواده٬ آقا محمد رضا به منزل پدرش کوچ کرد و من هم با کمک این خونواده شریف در برج ... یک واحد اجاره کردم.
درسم تموم شده بود و با کمک حاج آقا در یکی از بیمارستانهای پایین شهر تهران کار پیدا کردم که هم به منزله گذروندن طرحم باشه و هم استخدام بشم.
من موندم و آیلین... هراز گاهی به خونواده ی نیکوسرشت سر میزدم و اونها رو به منزلم دعوت میکردم.
فرزانه هم بعد از مدتی همراه همسر و دوفرزندش به کرمان برگشت.
در دنیای کوچیکم من بودم و آیلین و سرکشیهای حاج آقای نیکوسرشت که آیلینو مثل سایر نوه هاش پذیرفته بود.
هر سال روز شهادت محمد علی نیکو سرشت آش میدادم. شاید به این طریق یادی از جوونمردی و بزرگی اون میکردم.
روزیکه فیلم داستانی محمد علی با بازی امین شاهکار، در تلویزیون پخش شد٬ تلویزیون رو خاموش کردم و با خودم گفتم: -نگاه کردن به این بشر معصیت داره و باید تا آخر عمر کفاره بدی!
روزها میگذشت و من شاهد بزرگ شدن عزیز دلم بودم.
دیگه فراموش کرده بودم هرچه رو که به صالح کرمانی اصل و امین شاهکار مربوط میشد.
من خودکشی کرده بودم نه به این معنا که رگمو زده باشم. قید احساساتمو زده بودم.
بعد از اتمام درسم در یکی از بیمارستانهای دولتی استخدام شدم و کم کم زندگیمو جمع و جور کردم. تمام سعیم این بود که هیچوقت دخترم طعم یتیمی رو نچشه و در زندگی حسرتی به دلش نمونه.
همه چیز آروم بود و منو آیلین تو دنیای کوچیکمون دنبال شادیهای کوچیک میگشتیم و با اونها خوش بودیم، تا اینکه اون پا به این برج گذاشت.
به ساعت موبایلم نگاه کردم. از نیمه شب گذشته بود. دفتر رو بستم و از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و کتری برقی رو روشن کردم. منتظر موندم تا جوش بیاد. یه لیوان نسکافه واسه خودم درست کردم و به اتاق برگشتم. ادامه دادن خوندن اون دفتر که هیچ اعتقادی به نوشته هاش نداشتم مثه خوره به جونم افتاده بود. لیوان نسکافه رو رو پاتختی گذاشتم و مجددا شروع به خوندن کردم.
romangram.com | @romangram_com